۵۸. شام

127 9 7
                                    

#پارت_پنجاه_و_هشتم💫
صبح با حس نوازشایی روی سرم از خواب بیدار شدم. انگار پلکامو بهم دوخته بودن و باز نمیشدن. خمیازه ی خواب آلودی کشیدم و چشمامو باز کردم. کاوه دستش رو از دورم رد کرده بود و روی بازوم گذاشته بود و اون یکی دستشم روی پهلوم بود.
کاوه: بلند شو خانم خوابالو. ساعت ۱۲ عه.
غرغری کردم و سرم رو که روی سینش بود مثل بچه ها تکون دادم. یکم تکون خوردم که درد بدی تو بدنم پیچید. آخ ... همه ی بدنم کوفته بود. مثل کسایی که روز اول باشگاهشونه و تمام بدنشون درد می‌کنه. اخم کردم و صورتمو به سینه ی کاوه کشیدم.
کاوه: جونم ... درد داری؟
دستمو روی سینه ی برهنش گذاشتم و انگشتمو روش کشیدم و اوهومی گفتم. بوسه ای روی سرم زد و آروم دستشو از دورم باز کرد که سریع دستشو گرفتم.
من: کجا؟
کاوه: میام عزیزم ... میرم برات قرص بیارم.
دستشو ول کردم و ملافه رو دورم پیچیدم. شلوارش رو از پایین تخت برداشت و پوشیدش و از اتاق رفت بیرون. دو سه دقیقه بعد با یه لیوان و یه قرص اومد تو. آروم نشستم و قرص رو خوردم و دوباره دراز کشیدم.
کاوه: من میرم یه دوش بگیرم. تو هم یکم دراز بکش و استراحت کن.
سرم رو تکون دادم و اونم رفت تو حموم.
یکم تو جام اینور اونور شدم. خواب کاملا از سرم پریده بود. آروم نشستم که نگاهم به آینه ی بغلم خورد. وای خدا ... بیشتر گردنم و سرشونه هام کبود شده بود. خدا بگم چیکارت نکنه کاوه.
ملافه رو انداختم توی سبد توی اتاق و آروم رفتم سمت در حموم. یکم درش باز بود که آروم هلش دادم و بیشتر بازش کردم. دوش جوری بود که نیم رخ کاوه سمت در بود. سرش رو گرفته بود بالا و چشماشو بسته بود و قطرات آب با صورتش برخورد می‌کرد. دستاشو برد بالا و انگشتاشو کرد تو موهاشو سرشو داد عقب و موهاشو داد بالا. آخ خدا ... لبمو گاز گرفتم و عمیق زل زدم بهش. برخورد قطرات آب با بدن ورزیده اش و پاهای بلندش و دست های کشیدش منظره ای رو درست کرده بود که اصلا دلم نمی‌خواست ازش چشم بردارم. دست به سینه تکیه دادم به چارچوب در و همونطوری نگاش کردم.
انگار حضورم رو حس کرد. برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد.
کاوه: آیدا چرا اونجا وایسادی؟
بعد هم با حالت مسخره ای دستاش رو گرفت جلوش.
کاوه: خاک تو سرم. مگه خودت ناموس نداری خانم؟ واسه چی شوهر مردم رو دید میزنی؟
دوتایی زدیم زیر خنده. اومد سمتم و دستم رو گرفت و کشیدم زیر دوش. جیغ ریزی زدم و چشمامو بستم. دو طرف کمرم رو گرفته بود و زیر دوش نگهم داشته بود. خندیدم و آروم سعی کردم چشمامو باز کنم. کاوه هم دستی به چشماش کشید و آروم بازشون کرد. دستشو روی گردنم گذاشت و نوازش وار روی کبودیاش کشید.
کاوه: آخ آخ ببین چی کار کردم.
آروم خندیدم و دستامو دور گردنش انداختم و خودمو چسبوندم بهش.
من: من که دوست دارم.
هولم داد عقب که خوردم به دیوار و خمار لباشو روی لبام گذاشت.
×××××
هردومون حوله به تن پشت میز صبحونه نشسته بودیم و صبحونه می‌خوردیم. با صدای پارس های ریز هوپ با ذوق برگشتم سمتش و بغلش کردم.
من: ای جونم ... بیا اینجا ببینم.
انقدر کوچولو و ریزه میزه بود که تو بغلم گم میشد. شروع کردم به بازی کردن باهاش و اونم هی خودشو برام لوس میکرد.
کاوه: داره حسودیم میشه ها.
خندیدم و بهش چشم غره رفتم.
من: کاوه ... میگم زنگ بزنیم مامانت اینا شام رو بیان اینجا. نظرت چیه؟
کاوه: امشب نه ... باید استراحت کنی.
من: من خوبم. فقط صبح یکم درد داشتم که اونم با قرص خوب شد. زنگ بزن بهشون بگو بیان.
کاوه: مطمئنی؟
من: آره ... من خوبم. برو زنگ بزن.
از جاش بلند شد و رفت سمت تلفن. منم خودمو سرگرم بازی کردن با هوپ کردم.
×××××
خداروشکر هوا سرد بود و می‌تونستم یقه اسکی بپوشم که شاهکار های کاوه رو بپوشونم. صدای زنگ آیفون که اومد کاوه رفت سمت در و منم از جام بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم و کنار هم منتظر شدیم تا بیان تو.
با جعبه ی شیرینی ای تو دستشون اومدن تو و با هم روبوسی کردیم.
سینی چایی رو روی میز گذاشتم و کنار کاوه نشستم که دستشو انداخت دور گردنم.
من: خیلی خوش اومدید. خیلی زودتر از اینا می‌خواستیم دعوتتون کنیم ولی متاسفانه برنامه ی کاریمون خیلی شلوغ بود. این شد که قسمت امشب شد.
بابا: راضی به زحمتتون نبود.
کاوه: چه زحمتی ... اینجا خونه ی خودتونه. قدمتون سر چشم.
نیم ساعتی حرف های معمولی زدیم و بعدش من و کاوه میز رو چیدیم و همه پشت میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
مامان: آیدا جان از مامان اینا چه خبر؟ خوبن؟
من: خوبن سلام میرسونن. اتفاقا همیشه حالتون رو میپرسن.
مامان: حتما بهشون سلام برسون. این چند وقتی که اینجا بودن به ما هم خیلی خوش گذشت. کاش همه پیش هم بودیم.
من: اتفاقا بابا داشت درباره ی اینکه کاراشون رو بکنه و بیان اینجا صحبت میکرد. امیدوارم بشه ... من که از خدامه نزدیکشون باشم.
مامان: ایشالا.
به کاوه که رو به روم نشسته بود نگاه کردم. خیلی عمیق مشغول خوردن بود و حواسش کلا پرت بود. لبخند شیطانی ای زدم و آروم پامو بلند کردم و کف پامو روی رون پاش گذاشتم که دهنش از خوردن وایساد و با تعجب زل زد بهم. لبخندمو عمیق تر کردم و آروم پامو حرکت دادم که به سرفه افتاد.
مامان: بسم الله ... چیشدی مامان؟
سریع براش آب ریخت و داد دستش. آروم خندیدم و مشغول خوردن شدم. حالش که یکم جا اومد چشم غره ای بهم رفت و دوباره مشغول خوردن شد. دوباره پامو حرکت دادم که چشماشو بست و دستاشو مشت کرد و نفس عمیقی کشید. چشماشو باز کرد و با نگاهش برام خط و نشون کشید.
آروم دستشو برد زیر میز و انگشتش رو نوازش وار کشید رو مچ پام که باعث شد به خودم بلرزم و دون دون بشم. سریع پامو از رو پاش برداشتم و صاف نشستم. اونم آروم خندید و دوباره مشغول خوردن شد.

 اونم آروم خندید و دوباره مشغول خوردن شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now