71.Make It Right

93 8 15
                                    

#پارت_هفتاد_و_یکم 💫
کاوه مشکوک نگامون کرد و قشنگ معلوم بود که باورش نشده.
کاوه: خانم خانما شما اصلا حواست هست که اسمتو به من نگفتی؟
برای هیزل ابرو بالا انداختم و سرمو به معنی نه تکون دادم که اسمشو نگه.
هیزل: خودت چرا اول اسمتو نمیگی؟
کاوه از تخسیه هیزل خندش گرفت.
کاوه: من اسمم کاوست ... حالا تو اسمتو بهم بگو.
من مداخله کردم و رفتم بینشون.
من: خاله مگه تو نمیخواستی آب پرتقال بخوری؟ بیا بریم من بهت بدم.
بعدم چشم غره ای به کاوه رفتم و دست هیزل رو گرفتم و ازشون دور شدیم.
من: هیزل خیلی دور و بر این کاوه نباش خب؟
هیزل: آخه چرا ... خیلی مهربونه.
من: می‌دونم عزیزم ... ولی تو دور و برش نباش. نذار بفهمه تو دختر منی.
باشه عزیزم؟
هیزل: چشم.
بعدم آب پرتقالش رو برداشت و رفت روی مبل نشست.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم پیش آریا.
میخواستم امشب باهاش صحبت کنم و یه جوری بحث نسا رو مطرح کنم.
کنارش روی صندلیه پشت بار نشستم.
من: تولدت مبارک.
آریا: ممنونم ... نسا گفت تو همه ی برنامه ریزیا رو کردی.
من: میخواستم سوپرایز شی بلکه یکم از این حال و هوا در بیای.
صورتش رفت توهم و با لیوان جلوش بازی کرد.
من: آریا ... می‌دونم چه قدر دوران سختی رو گذروندی ... می‌دونم چه قدر سخته کنار اومدن باهاش ولی .‌.. تو که نمیتونی همه ی عمرت رو به خاطر اون تجربه ی تلخ هدر بدی.
تو هنوز جوونی ... کلی موقعیت های خوب دیگه برات هست.
برگشتم سمت نسا و نگاش کردم که آریا متوجه منظورم بشه.
اونم سرشو آورد بالا و رد نگاهمو دنبال کرد و به نسا رسید که داشت با هیزل بازی میکرد.
حس کردم نگاهش یه طوری شد.
انگار اونم یه حسایی به نسا داشت فقط ابرازش نمی‌کرد.
آریا: ببخشید.
از جاش بلند شد و رفت سمت نسا و هیزل.
لبخندی رو لبم اومد و با حس خوب برای خودم یه لیوان آب پرتقال ریختم که کسی کنارم نشست.
کاوه: میشه یه لیوانم برای من بریزی؟
اخم غلیظی کردم و یه لیوان دیگه پر کردم و جلوش روی میز کوبیدم.
کاوه: چه قدر عصبی.
داشت حرصم رو در میاورد.
بلند شدم و خواستم برم که مچ دستمو گرفت.
کاوه: آیدا بشین ... خواهش میکنم ... فقط پنج دقیقه.
نگاش کردم که خواهش تو چشماش بیداد میکرد.
آب دهنم رو قورت دادم و آروم نشستم.
دستم رو ول نکرد و همونطوری نگهش داشت.
چیزی نمی‌گفت و فقط نگام میکرد.
منم سعی میکردم هر جایی رو نگاه کنم جز چشماش.
موهام افتاد روی چشمم و خواستم عقبش بزنم که کاوه زودتر از من دستش رو آورد جلو و موهامو زد پشت گوشم.
آروم نگاهمو کشیدم رو چشماش ... دستش هنوز روی موهام بود و یکم خم شده بود سمتم.
چشماش همه جای صورتم رو نگاه میکرد.
کاوه: هنوزم مثل آخرین روزی که داشتمت قشنگی ...
حس کردم قلبم یه لحظه از تپش وایساد.
متعجب تو چشماش نگاه کردم که دلتنگ نگام میکرد.
دستشو که هنوز توی موهام بود رو حرکت داد و گذاشت رو گردنم و نگاهشو کشید رو لبام.
منم به لباش نگاه کردم ... باورم نمیشد هفت سال از این آدم دور بودم.
زمان بعضی وقتا چه قدر زود میگذره ... انگار همین دیروز بود.
وسوسه ی شدید برای بوسیدنش داشتم ولی نمیتونستم ... حداقل الان نه ... الان حسابی ازش دلخور بودم و هیچ جوره نمیتونستم بپذیرمش.
خودمو عقب کشیدم و دستمو از تو دستش بیرون کشیدم.
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و رفت عقب.
سریع و هول از جام بلند شدم و رفتم پیش نسا و آریا و بقیه ی شب رو پیش اونا موندم.
نمی‌خواستم مزاحمشون بشم و شبشون رو خراب کنم ... ولی راه دیگه ای برای فرار بلد نبودم.
همینطوری داشتیم با همدیگه صحبت میکردیم که صدای موزیک اومد.
برگشتم سمت سن که دیدم کاوه پشت میکروفون نشسته و انگار میخواد بخونه.
صداشو صاف کرد و شروع کرد به خوندن.
I was lost, I was tryna find the answer

In the world around me

I was going crazy All day all night

You were the only one who understood me

And all that I was going through

Yeah I just gotta tell you Oh baby I

I could make it better I could hold you tighter

Cause through the morning Oh you're the light

And I almost lost ya But I can't forget ya

Cause you were the reason that I survived

You were there for me through all the times I cried

I was there for you but then I lost my mind

I know that I messed up but I promise I

Oh oh I can make it right..

تو طول خوندنش به من نگاه میکرد و دیدم که یکی تو قطره اشک از چشماش اومد.
حس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه ... با این آهنگش بهم فهمونده بود که چه قدر پشیمون و ناراحته.
میخواستم بهش یه فرصت بدم تا برام توضیح بده ... میخواستم بدونم چی این همه سال بینمون فاصله انداخته .
دیگه بسه ...

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now