۷۶.مامان بابا

111 8 29
                                    

#پارت_هفتاد_و_ششم 💫
دویدم سمت در و بازش کردم.
من: مامان ... بابا ... شما ... اینجا چیکار میکنید؟
مامان با ذوق اومد جلو و دو طرف صورتم رو گرفت و محکم کل صورتم رو بوسید.
مامان: آخ خدا ... چه قدر دلم برات تنگ شده بود.
من: مامان خفه شدم.
آروم ولم کرد و رفت عقب که بابا اومد جلو و بغلم کرد.
بابا: چطوری دختر بابا؟
من: ممنونم ... بیاید تو.
بابا چمدوناشون رو برداشت و اومدن تو.
مامان: هیزل کجاست؟
من: رفته خونه ی سارا اینا ... چه قدر یهویی اومدین ... زنگ میزدید میومدم دنبالتون.
مامان: می‌خواستیم سوپرایزت کنیم.
تو دلم گفتم هر سری هم که کاوه اینجاست شما باید منو سوپرایز کنید.
من: خوش اومدید.
بابا: همه چی خوبه؟ شرایطت خوبه؟
من: بله همه چی خوبه ... کم کم سرم داره شلوغ میشه ... چند وقت دیگه هم میرم برای ثبت نام مدرسه ی هیزل.
مامان: راستش ... منو بابات به تصمیمی گرفتیم.
نگران و کنجکاو نگاشون کردم.
بابا: ما می‌خوایم بیایم همینجا تا پیش تو و هیزل باشیم ... دنباله کارای اونورم که همه چی رو بفروشم و بیایم اینجا زندگی کنیم.
ذوق زده و خوشحال نگاشون کردم.
من: جدی میگید؟ شوخی نمیکنید؟
مامان: نه عزیزم جدی میگیم. فکر کردیم وقتی هیزل اینجا بره مدرسه دیگه نمیتونید راحت بیاید پیشمون ... پس تصمیم گرفتیم ما بیایم پیشتون تا همه پیش هم باشیم.
ذوق زده و خوشحال بغلشون کردم.
من: خیلی خوشحال شدم خیلی ... این بهترین خبری بود که می‌تونستید بهم بدید.
ازشون جدا شدم و رفتم آشپزخونه تا براشون یکم خوراکی ببرم بخورن.
با صدای زنگ گوشیم از جیبم درش آوردم و به صفحش نگاه کردم که دیدم ساراعه.
من: جانم؟
سارا: سلام عزیزم ... آیدا زنگ زدم بگم ایرادی نداره هیزل شب رو پیش ما باشه؟ خیلی داره بهشون خوش میگذره.
من: آخه ... مزاحمت میشه ... اگه سختته خودم میام دنبالش.
سارا: نه بابا چه سختی ... بذار بمونه ... کلی داره بهش خوش میگذره.
از اونور صدای خنده ی هیزل میومد و معلوم بود خیلی خوشحاله.
من: باشه عزیزم ... پس من فردا صبح خودم میام دنبالش.
سارا: خیلی هم عالی ... پس میبینمت.
من: دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی ... فعلا.
قطع کردم و سینی چایی و خوراکی ها رو برداشتم و رفتم تو سالن.
من: هیزل شب رو میمونه خونه ی سارا اینا.
مامان: عه چرا؟ دلم براش یه ذره شده.
من: فردا صبح میرم دنبالش میارمش خونه.
فکر پیش کاوه بود ... گوشیمو برداشتم و بهش پیام دادم.
من: یکم دیگه میام بالا.
کاوه: نگران من نباش ... پیششون بمون ... حتما دلتنگتن.
لبخندی رو لبم اومد.
مامان: خبریه؟
هول لبخندمو جمع کردم و نگاش کردم و صاف نشستم.
من: چی؟
مامان و بابا جفتشون مشکوک نگام میکردن.
مامان: میگم خبریه؟ لبخند میزنی؟
من: آها ... نه نه ... نسا یه جوک برام فرستاده داشتم به اون می‌خندیدم.
مامان: خب بگو ما هم بخندیم.
بابا: ولش کن لیدا چیکارش داری ... معذب شد بچه.
با خجالت گلومو صاف کردم و لیوان چاییم رو برداشتم.
مامان: خیله خب ... من که آخرش میفهمم چه خبره.
بابا لبخندی زد و دستشو انداخت دور شونه ی مامان و به خودش چسبوندش.
یکی دو ساعتی بود که دور هم نشسته بودیم و صحبت میکردیم.
بعد از اینکه شامشون رو خوردن بردمشون بالا و اتاقشون رو بهشون نشون دادم و بعد از اینکه رفتن تو اتاق منم سریع رفتم سمت اتاقم.
در رو باز کردم و رفتم تو که دیدم کاوه رو تخت نشسته و داره آلبومام رو نگاه می‌کنه.
با تعجب نگاش کردم ... اینا رو از کجا پیدا کرده؟ از دست این بشر.
من: چیکار میکنی؟
سرشو آورد بالا و با لبخند نگام کرد.
کاوه: داشتم عکس های تو و هیزل رو می‌دیدم ... چه قدر خوبه که تو هر سنی ازش عکس داری.
رفتم سمتش و کنارش نشستم.
من: شاید باورت نشه ولی ... اینا رو برای تو گرفتم ... فکر کنم همیشه ته ته دلم میدونستم که یه روزی دوباره میبینمت.
برگشت سمتم و با عشق و دلتنگی نگام کرد.
نگاشو رو لبام کشید و سرشو جلو آورد و لبامو بوسید.
نفس عمیقی کشیدم و همراهیش کردم.
روم خم شد و هولم داد عقب که دراز کشیدم.
دستاشو رو پهلو هام گذاشت و خیلی محکم لبامو بوسید.
خیلی پر عطش و محکم لبامو می‌بوسید و حرکتاش تند و شتاب زده بود ... به قدری که نفساش تند و لرزون شده بود.
دستش رو برد سمت لبه ی تیشرتم تا از تنم درش بیاره که دستمو رو دستش گذاشتم.
لباشو از رو لبام برداشت و متعجب نگام کرد.
من: کاوه ... الان نه.
خمار و داغ نگام کرد.
کاوه: چرا؟
نمی‌خواستم به این زودی بهش نزدیک بشم ... میخواستم یکم دیگه تو خماری بمونه.
از فکرای شیطانی تو سرم لبخندی رو لبم اومد.
من: مامان بابام اینجانا.
پوفی کرد و کنارم دراز کشید و بغلم کرد.
کاوه: من که می‌دونم مامانت اینا بهونن ولی باشه.
آروم خندیدم و سرمو روی سینش گذاشتم.
کاوه: بابات اگه ببینتم کلمو می‌کنه نه؟
من: فکر کنم اون در بهترین حالتشه.
کاوه: حق هم داره ... کاری که باهات کردم چیز کمی نبود ولی ... تو انقدر مهربون بودی که بخشیدیم.
من: من اگه بخشیدمت فقط به خاطر خودم بود ... چون میدونستم نمیتونم هر روز نگاهت کنم و حسرت اینو بخورم که چرا یه فرصت دوباره به خودمون ندادم.
روی موهامو بوسید و هیچی نگفت.
کاوه: وقتی خوابیدن یواشکی میرم بیرون.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
کاوه: این عکسا رو تو گوشیت هم داریشون؟
من: آره ... چطور؟
کاوه: همه رو برام بفرست ... می‌خوام داشته باشمشون.
گوشیمو برداشتم و همه ی عکسا رو براش ریختم و بعدش همه رو باهم نگاه کردیم و براش توضیح دادم که هر کدوم از عکسا مال چه روزیه.
حدود یه ساعتی بود که داشتیم با همدیگه حرف می‌زدیم.
کاوه: فکر کنم دیگه خوابیده باشن.
از رو تخت رفت پایین و آروم در رو باز کرد و دور و بر رو نگاه کرد.
منم پشتش رفتم و با صدای خیلی آروم صداش کردم.
من: کاوه ... من میرم نگاه کنم یه وقت تو سالن نباشن ... تو همینجا وایسا.
سرشو تکون داد و منم سریع رفتم سمت پله ها و خم شدم ببینم هستن یا نه ... خب مثل اینکه کسی نیست.
بهش اشاره کردم که کسی نیست و بیاد.
مثل این دزدا آروم و روی پنجه ی پاهامون راه می‌رفتیم.
پامو که روی آخرین پله گذاشتم نفسم رو دادم بیرون.
یهو انگشت کاوه خورد به پهلوم که از جا پریدم و هین آرومی گفتم.
برگشتم سمتش که دیدم آروم داره می‌خنده.
من: مرض ... این چه کاریه ... ببینم وقتی مچمون رو بگیرن هم اینطوری میخندی؟
همون طوری که آروم می‌خندید پشتم میومد.
نزدیک آشپزخونه شده بودیم که یه صدایی از تو آشپزخونه اومد.
اخم ریزی کردم و گوشام رو تیز کردم.
انگار ... خاک به سرم ... این چه صداییه.
با چشمای گرد شده برگشتم سمت کاوه که دیدم اونم خیلی با دقت داره گوش میده.
یهو چشماش گرد شد و شوکه نگام کرد.
منم از فکری که تو سرم بود رنگم پرید.
وای خدا وای ... از شدت شوک سر جام خشکم زده بود ... آخه تو آشپزخونه؟ مگه من بهتون اتاق ندادم لامصبا.
این صدا صدای ... ایییی.
صدای نفس نفس و بوسه های خیلی تندی میومد.
حتی نمی‌خواستم به این فکر کنم که صدای مامان و بابامه.
کاوه با آروم ترین لحن ممکن صدام کرد.
کاوه: آیدا واینستا ... برو دیگه.
صداش معذب بود و معلوم بود که از این شرایط حسابی خجالت کشیده.
با قیافه ی منزجر شده سرمو تکون دادم و خیلی آروم خم شدم و خواستم از جلوی آشپزخونه رد شم که لباسم گیر کرد به گلدون روی میز و افتاد و صدای بدی داد.
چشمامو بستم و فوشی تو دلم به خودم دادم.
مامان: صدای چی بود؟
بابا که هنوز داشت نفس نفس میزد صداش نزدیک تر شد.
بابا: نمی‌دونم.
ای وای داره میاد اینوری.
برگشتم سمت کاوه و با استرس نگاش کردم که چشماشو بست و سرشو تکون داد.
صدای پای بابا هر لحظه نزدیک تر میشد و قلب من تند تر میزد.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now