(( 51 ))

1.7K 262 538
                                    

یادش بود که وقتی در رو بعد از خروج ریتا بست، قفلش هم کرده اما برای اطمینان اون رو چک کرد و وقتی به طور کامل مطمئن شد، به سمت کولش دوید...

آقای فرانکی رو بیرون آورد و بهش نگاه کرد...

اون رو توی آغوشش کشید و بینیش رو بوسید...

+ببخشید آقای فرانکی. لیام میدونه اون تو سخته

و سعی کرد با تکون دادن سرش، اون باری رو که با لویی بازی میکردند و لویی اون رو توی چمدون گذاشت و دور خونه چرخوند از ذهنش خارج کنه...

خوش گذشته بود اما سخت هم بود و واسه ی همین بود که لیام آقای فرانکی رو درک میکرد...

اون تو تاریک و ترسناک بود و لیام یترسید...

به خودش مسلط شد و آقای فرانکی رو روی مبل، درست رو به روش نشوند...

+لیام آبمیوه بیاره؟ یا شیر؟

با لبخندی مهمان نوازانه از آقای فرانکی پرسید و به چشم هاش خیره شد تا جوابش رو بگیره...

اما آقای فرانکی مثل همیشه چیزی نمیخواست و فقط به لیام نگاه میکرد و لبخند میزد...

اون دوست خوبی بود و نمیخواست خوراکیای لیام تموم شه...

لیام با ناراحتی لب برگردوند...

اون دوست داشت آقای فرانکی هم همراهیش کنه اما آقای فرانکی فقط میخواست بشینه و استراحت کنه...

لیام خم شد و بطری کوچیک شیرش رو بیرون آورد...

بهش خیره شد و به فکر فرو رفت...

وقتی ارین بهش گفت که چه طعم شیری دوست داره، لیام کمی فکر کرد و با چشم هایی که کم کم گشادتر و خیس تر میشدن بهش زل زد، بعد از اون وقتی دید به نتیجه ای نمیرسه، با ددی تماس گرفت تا از اون بپرسه...

آخه ددی خیلی خوب لیام رو میشناخت و میتونست خوب تصمیم بگیره...

ددی بهش گفت فقط کافیه چشم هاش رو ببنده و تصور کنه چی دوست داره و اون جا بود که لیام انتخابش رو انجام داد...

بعدش هم با گریه از ددی خداحافظی کرد...

آخه دلش خیلی برای ددی تنگ شده بود...

لیام خوشحال بود وقتی ددی پیشش بود...

درسته که هر روز بالغ بر چهار با با ددی تماس میگرفت اما دلتنگیش به اختیار خودش که نبود...

دو هفته بود که ددی رفته بود و لیام به هتلی که بقیه توش اقامت داشتند نقل مکان کرده بود...

همراه با ارین و خوان...

اون ها از لیام میترسیدن و خیلی مواظبش بودن، چون لیام باهاشون جدی برخورد میکرد!!

با یادآوری جدیتش نخودی خندید و به خودش افتخار کرد...

اون خیلی خوب یادگرفته بود جدی باشه...

... cute baby ...Where stories live. Discover now