(( 43 ))

1.6K 274 457
                                    

*چرا نمیری؟

با اخم غر زد و تلنگر آرومی به پای لویی وارد کرد...

لویی چشم هاش رو گرد کرد، لقمه ی غذای توی دهانش رو دوبار جوید و به سختی قورت داد...

×الان که خیالم راحت شده بذار اینو بخورم. باور کن از وقتی گمش کردیم اصلا هیچی از وعده های غذاییم نفهمیدم

*باشه بخور. اصلا بذار....

به سمت ساک کوچکش دوید و ادامه داد...

*منم باهات میام. تا تمومش کنی آمادم

لویی بدون بلند کردن سرش موافقت کرد...

از نیم ساعت قبل که با بسته ی کوچک سالاد و نون جو پا به اتاق گذاشته بود، هری شروع به صحبت کردن درباره ی اینکه " میدونه ریتا کجا اقامت داره و باید برن و ازش راجع به تاریخ اومدن لیام بپرسن " کرده بود و حتی لحظه ای سکوت نمیکرد...

برای لویی اما صحبت کردن در این مرد در اولویت نبود...

گرسنه بود و حالا فقط به داد معده ی بینواش برسه...

البته که لیام در الویت بود...

البته که به خاطر اون حاضر بود هر کاری بکنه...

اما میدونست تا وقتی زین رو طرف خودش داره نیازی به این دوندگی های الکی و بی هدف نیست...

اطمینان داشت زین با اطلاعات جدیدی که در مورد لیام از خودِ لویی کسب کرده بود حتی تعداد قدم های امروزش رو هم میدونه...

بسته بندیِ یکبار مصرف رو روی تخت قرار داد و چنگال پلاستیکی رو داخلش گذاشت...

نگاهِ هری روش سنگینی می کرد پس به سمتش برگشت...

×حداقل اجازه هست قبلش برم دستشویی؟

هری پوست لبش رو از بین دندون هاش آزاد کرد...

*برو ولی زود بیا. منم کفشم رو تمیز میکنم

و با چشم هاش لویی رو تا وارد شدن به سرویس بهداشتی همراهی کرد...

روی مبل نشست و خم شد تا با دستمال مرطوبی که برداشته بود اثرِ کم خاک رو از کفش هاش برداره اما ضربات متوالیِ وارد شده به در مجبورش کرد تا دوباره صاف بنشینه و پس از چند ثانیه با قدم های سریع خودش رو به در برسونه...

در رو باز کرد و با دیدن زین پشت در جا خورد...

زین فرد مورد علاقه ی هری نبود و مطمئن بود نظر زین هم در مورد اون همیشه...

البته با شناختی که از زین داشت، هیچ کس شخص مورد علاقش نبود...

شاید میشد در مورد تعداد انگشت شماری ارفاق کرد...

آب دهانش رو قورت داد تا صداش رو صاف کرده باشه...

*بله؟

زین سرکی کشید و این به هری فرصت داد تا آنالیزش کنه...

... cute baby ...Where stories live. Discover now