Club(Harry Styles)

By Theshki

196K 20.3K 20.1K

دوست داشتن احتمالاً بهترین شکل مالکیت است...اما مالکیت بدترین شکل دوست داشتن ! Written by @Theshki More

١-حماقت
٢-راه طولانى
٣-جهنم واقعى
٤-بازى
٥-همراهى
٦-قانون شكنى
٧-هيولا
٨-اينجا چه غلطى ميكنى؟!
٩-ميتونى بمونى!
١٠-فال گوش
١١-از درد و دل تا صرف ناهار
١٢-صداهاى نفرت انگيز
١٣-مشكوك
١٤-چهره ى آشنا
١٥-شليك گلوله
١٦-عصبانيت
١٧-هدف تو بودى!
١٨-بايد بترسى!
١٩-انبار تجهيزات
٢٠-پيرمرد
٢١- ديدار اول
٢٢-شكست دايموند كاپر
٢٣-برنامه ريزى هاى اوليه
٢٤-جعبه ى قرمز رنگ
٢٥-آخر و عاقبت ناخوشايند
٢٦-مستى بى اختيار
٢٧-جاسوس
٢٨-افكار واهى
٢٩-لمس دوباره
٣٠-ذهن آشفته
٣١-فكر ميكنى اون كيه؟!
٣٢-عذاب جهنم
٣٣-اشتباه غير قابل بخشش
٣٤-روح افسرده
٣٥-خطر در كمين است!
٣٦-غنچه هاى اميد
٣٧-مرده ى متحرك
٣٨-بيراهه ى احساسات
٣٩-وصيت آخر
٤٠-ظاهر تلخ ، باطن شيرين
٤١-تعقيب و گريز
٤٢-تسكين دهنده ى قلب
٤٣-افسون شده!
٤٤-گنجينه ى اسرار
۴۵-ناگفته ها

۴۶-گیلاس شامپاین و گیلاس لب های اون

6.8K 457 1K
By Theshki

//وجود هرکس سرشار از رازهاییست که فقط برای خودش کشف شده اند.//

-

چشمای بستمو تا نیمه باز کردم و به روبروم، به هری که جلوی تخت وایستاده بود، نگاه کردم.

دستم به ملافه و قلبم به قفسه ی سینم چنگ زد وقتی که تونستم شهوت داخل چهرشو تشخیص بدم.

آب دهنمو به سختی قورت دادم زمانی که حرکات کنترل نشده و از روی هوسش رو دیدم.

یکی از زانوهاشو لبه ی تخت، دقیقا کنار پاهای من که از تخت آویزون بودن، گذاشت و خودشو به سمت جلو خم کرد.

دستاشو دو طرف بدنم قرار داد و کاملا روم خیمه زد.

بین لبهام فاصله انداختم و اکسیژن رو داخل دهنم کشیدم.

دم ، بازدم ، دم ، بازدم ، دم ،بازدم!

اما چرا هنوز فکر میکنم که دارم نفس کم میارم؟!

با پایین رفتن طرف دیگه ی تخت، فهمیدم که زانوی بعدیشم بالا آورد و کنار پاهام، روی تخت قرار داد.

خودشو بالاتر کشید تا صورتش مقابل صورت من قرار بگیره و دستاشو دو طرف سرم قرار داد تا وزنشو روی اونها ثابت نگه داره.

نگاه تاریکش با نگاهم گره خورد زمانی که سرمو بالا گرفتم و به صورتش چشم دوختم.

موهاش توی صورتش افتاده بودن و بقیه ی اونها شونه هاشو در بر گرفته بودن.

سایه ای تاریک صورتشو اسیر کرده بود و هیچ نوری وجود نداشت تا از بند این اسارت رها شه.

اما با اینحال، با اینکه هیچ نوری برای بررسی کردنش وجود نداشت، تک تک اجزای صورت و کوچکترین جزئیات چهرش توی ذهنم نقش بسته بود.

انگار که چهره ی اون بخشی از دیدم شده بود؛ همیشه، همه جا و همه زمانی قابل دیدن بود!

موهای فر و حالت دارش، چشم های سبز و جنگل مانندش، لب های گوشتی و سرخش، حتی موهای کم و جوش های ریز روی پوستش ،همه ی این چیزای کوچیک و بزرگ!

"نباید میومدی اینجا"

صداش، آروم اما قوی بود. طوری که به تنهایی میتونست فاتح جسمم باشه!

" میدونم!"

با صدای ضعیفم زمزمه کردم و زبونمو به روی لبهام کشیدم تا از حالت خشکیده در بیان.

"اما الان اینجایی!"

هری ادامه داد و لحنش طوری بود که انگار هنوز حرفش تموم نشده.

"میدونم!"

برای بار دوم حرفشو تایید کردم و حلقه ی دستامو از دور ملافه شل تر کردم.

"پس بدون که همه ی اینا تقصیر توئه!..."

صداش لحظه به لحظه ضعیف تر میشد اما باز هم میتونست وجودمو به آتیش بکشونه و با شعله های آتیش قلبمو نشونه گذاری کنه.

هرچند که علامت ها از خیلی وقت پیش ثبت شده بودن!

اینبار فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم و همچنان غده هایی از سردرگمی ذهنمو فرا گرفته بودن.

هیچ ایده ای ندارم منظورش از این حرف چیه و یا اینکه میخواد این بحثو به کجا برسونه.

با این وجود ذهنم از حدس زدن فکرای کثیف دریغ نمونده بود!

"مقصر هر اتفاقی که امشب بیوفته، فقط و فقط خودتی"

گنگ و سردرگم به چهرش که هر لحظه کمتر فاصله پیدا میکرد، نگاه کردم و فرصتی برای گفتن حتی یک کلمه برام باقی نموند زمانی که کاملا صورتشو به سمتم متمایل کرد و لبهامون رو به همدیگه گره زد.

تکیه گاه دست هاش سست تر شدن، دستهاشو خم کرد و آرنج هاشو روی ملافه گذاشت تا راحت تر بتونه گونه هامو با انگشتاش و پشت دستش لمس کنه.

گهگاهی بدنش با بدنم تماس های مبهمی پیدا میکرد و پارچه های لباسی که بر تن داشتیم، مانع از وضوح سازی بینمون میشدن.

لبهامون هماهنگ و هم آوا به روی همدیگه حرکت میکردن و انگار که ریتمی ابدی به خود گرفته بودن.

موهای مواج و حالت دارش مانند موج دریا روی شونه ها و گردنم لیز میخوردن و با گذشت هر لحظه و هر لغزش بیشتر از قبل حس قلقلک درونیمو بیدار میکردن.

حلقه ی دستام به دور ملافه کاملا آزاد شدن و در عوض به پیرهن مردونه ی هری چنگ زدن.

پاهامو از بین پاهای ماهیچه ایش بالاتر آوردم و به دور کمرش حلقه کردم.

این حرکتم باعث شد که سریعا زانوهاش از زاویه ی نود درجه خارج بشن و پایین تنه ش رو با بدنم هم ردیف و هم تراز کنه.

دستهام از کناره ی بدنش به سمت پشت کمرش کشیده شدن زمانی که لب پایینم رو نیشگون گرفت.

ناخن های بلندم به پیرهنش طوری چنگ زدن  که مطمئنم اگر هیچ لباسی به تن نداشت، روی پوستش خراش میوفتاد و زخم میشد.

قفسه ی سینم مثل لرزش زمین به لرزه افتاده بود و با ریتمی نامنظم به بالا و پایین حرکت میکرد.

نفس های حبس شده و بازدم های اسیر شده مون بدون هیچ نظمی از بین لب هامون خارج میشدن و به پوست های داغمون برخورد میکردن.

حسی که اون لحظه داشتم، با سکوت گره خورده بود.

سکوتی که با صدای لبها و نفس های پی در پیمون شکسته میشد. سکوت وقفه داری که با صدای وزش باد متوقف میشد.

انگشتاش پوست گردنمو لمس کردن و منو به خودم اوردن.

موهامو که روی شونه هام افتاده بود، با دستش کنار زد و روی ملحفه ریخت قبل از اینکه لب پایینمو داخل دهنش بکشه و به آرومی گاز بگیره.

با این حرکتش، بین لبهام فاصله افتاد تا نفس لرزونم از بین قفسشون آزاد شه و این فرصتی رو برای هری به وجود آورد تا زبونشو به لب پایینم بزنه قبل از اینکه اونو داخل دهنم فرو ببره.

زبونشو اطراف دهنم میچرخوند و لب هاشو به روی لبهام حرکت میداد.

این کار رو طوری ماهرانه انجام میداد که تمام اختیار بوسه رو به دست گرفته بود و حتی کوچکترین رخصتی برای تسلط در اختیار من قرار نمیداد.

ملافه ی زیر بدنمون لیز خورد زمانی که اون بدنش رو به شکل عذاب آوری تکون داد و این دقیقا زمانی بود که برآمده شدنش رو از زیر شلوار پارچه ایش حس کردم.

"هری!"

با ضعیف ترین صدای ممکن گفتم وقتی که لب پایینم کشیده و از بین حصار بوسه رها شد.

هری بدون کوچکترین توجهی بهم، به کارش ادامه داد و گوشه ی لبم رو بوسید. چونه و خط فکم رو بوسید تا زمانی که به گوشم رسید و لاله ی مفصلیشو بین لبهاش گرفت.

پلکامو روی هم و سرم رو به روی ملافه فشار دادم. یکی از دستهامو بالاتر آوردم و بین فر های موی پیچ دارش فرو بردم زمانی که زیر گوشم رو بوسید و رد لبهاش به سمت گردنم کشیده شد.

سرم رو بیشتر از قبل داخل ملافه فرو بردم و گردنم رو کاملا به سمت عقب متمایل کردم تا فضای بیشتری در اختیارش بذارم.

بوسه های خیس و آتشین به روی پوستم جاسازی میکرد و مسیر این سوزش تا استخون ترقوه ام ادامه یافت.

پوستم رو بین لبهاش گرفت و داخل دهنش کشید طوری که مطمئنم باید با کبودی بنفشش روبرو بشم.

دستهامو از داخل موهاش به سمت پشت گردنش حرکت دادم تا مطمئن شم فاصله ی بینمون ناچیز باقی بمونه.

این واقعا منم که دارم تمام این کارهارو انجام میدم؟

حتی دیگه خودم رو هم نمیتونم بشناسم!

"هیچوقت فکر نمیکردم شناختنت باعث شه....-"

حرفشو قطع کرد و لبهاشو به سمت شونه ام حرکت داد تا اون ناحیه رو مورد حمله قرار بده.

نفس عمیقی کشیدم و خودم رو برای تموم شدن  حرفش آماده کردم. انگار که قلبم برای تمام حرفش منتظر نشسته بود تا به قفسه ی سینم بکوبه، اون رو شکاف بده و حس آزادی رو تجربه کنه!

" این حسی که الان دارم رو تجربه کنم!"

فاصله ی بین لب هامو از بین بردم و چشمهامو باز کردم زمانی که هری برای آخرین بار شونه م رو بوسید و حرفشو  با صدای گرفته ای تکمیل کرد.

بهش چشم دوختم و دستم رو از پشت گردنش به سمت صورتش هدایت کردم.

پوست شفافشو که با قطره های عرق پوشیده شده بود لمس کردم و موهای نسبتا خیسشو از توی صورتش کنار زدم تا دید بهتری نسبت بهش پیدا کنم.

"چه حسی؟"

با صدای ضعیفم پرسیدم و سعی داشتم یکی از پیچیدگی های زندگیم رو قابل فهم کنم.

"اینکه تا این حد بخوامت!"

اینبار بهم زل زده بود و مستقیم بهم گفت.

حسی که اون لحظه داشتم، غیر قابل توصیف بود. حسی که کلمه ها توان وصف کردنش رو نداشتن!.

" فکر نمیکردم شناختنت این تاثیر رو روم بذاره"

با چهره ای جدی و نگاهی تاریک ادامه داد و این دقیقا زمانی بود که من حس کردم دیگه هیچ توانی در مقابل حرفاش برام باقی نمونده.

"شناختم چه تاثیری روت گذاشته؟!"

به آرومی پرسیدم، دستمو از پشت گردنش برداشتم و اطراف شونه هاش قرار دادم.

این احساسات نامفهوم داشت روحمو از بدنم جدا میکرد و برای قابل فهم شدن ملتمسانه تلاش میکرد.

هری برای چند ثانیه مکث و سکوت کرد. فقط و فقط برای چندین بار لبهاشو باز و بسته کرد تا حرفی بزنه اما هیچ وقت کلماتی که احساسات من به دنبالشون بودن، از دهنش خارج نشد.

وزنی که روم قرار داشت، با بلند شدن هری از روم برداشته شد و فاصله ی غیر قابل تحملی بینمون انداخت.

پاهام رو از دور کمرش باز کردم و اون بین پاهام نشست.

زانوهامو بالا آوردم، خودم رو بالا کشیدم و به آرنج هام تکیه دادم.

"نمیدونم!"

زمانی که تونست کلماتی رو که بیشتر از قبل باعث گیج شدن من بشن، به زبون بیاره، نفسشو با صدا بیرون داد، کاملا روی تخت نشست و نگاهشو از من گرفت.

به کمک تکیه گاهی که برای خودم درست کرده بودم، بلند شدم و کنارش ولی با فاصله نشستم.

"خب...تو همه چیز رو درباره ی من میدونی!"

با مکث گفتم و سرمو به سمتش چرخوندم تا دید بهتری بهش داشته باشم.

"منظورم اینه که تو حتی از کوچکترین جزئیات زندگی من خبر داری!"

ادامه دادم وقتی که اون زانوهاشو بالا آورد و دستهاشو به روی اونها تکیه داد. سرشو پایین انداخت و به یک نقطه از زمین چشم دوخت.

"ولی من هیچی درباره ی تو نمیدونم....میدونی؟!"

سعی داشتم موضوع رو به جایی برسونم که کلید گنجینه ی اسرار خانواده ی استایلز برام یافت شه. که چیزی درباره ی هری یا حتی الکساندرا کشف کنم.

"و این منصفانه نیست. یعنی...-"

نفسم رو با کلافگی بیرون دادم و کمی رو تخت جابجا شدم.

چرا هیچوقت نمیتونم چیزی رو که واقعا میخوام، به زبون بیارم؟!

حس کردم وزنی که کنارم بود، از روی تخت برداشته شد و سریعا سرم رو به طرف جهتش چرخوندم.

اون به سمت قفسه ی نوشیدنی هاش رفت، یکی از دستاشو دراز کرد و از بین ردیف بطری هاش، یکی رو به دلخواه انتخاب کرد قبل از اینکه دوتا جام رو داخل دست دیگش بگیره و به سمتم تخت قدم برداره.

گیلاس های شامپاین رو به سمت من گرفت و با حرکت چشمش اشاره کرد که بگیرمشون.

با کمی مکث و حالتی از تعجب، بالاخره دستمو به سمتش دراز کردم و اونهارو ازش گرفتم.

یک تای ابرومو بالا انداختم و تمام حرکاتشو زیر نظر گرفتم.

سر بطری رو باز کرد، لبه ی تخت نشست و جام هارو از دست من گرفت تا داخلشون رو به اندازه های یکسان با اون نوشیدنی الکل دار پر کنه.

فقط با تعجب بهش نگاه میکردم زمانی که یکی از جام هارو به من داد و بطری رو کنار تخت گذاشت.

اصلا نمیفهمم!

واقعا کسی که تا الان میگفت نباید توی مهمونی ها الکل بخورم، برام شامپاین ریخت؟!

"این برای چیه؟"

پرسیدم و به گیلاس داخل دستم اشاره کردم.

هری کمی مکث کرد، یکی از پاهاشو بالا آورد و روی تخت گذاشت قبل از اینکه جواب سوالمو بده:
"قراره یه بازی کنیم!"

تعجب بیشتر از قبل داخل چشمهام موج زد زمانی که هدفش رو از این کار گفت.

وات د هل؟!

هیچوقت آخرین باری رو که باهاش از این جور بازی ها کردم یادم نمیره؛ چون زیاد اتفاقات خوبی نیفتاد.

"اینطوریه که تو میتونی درباره ی من یک چیز بگی، اگه درست بود من باید از شامپاینم بخورم. و اگه غلط بود تو باید از شامپاینت بخوری... سوال هارو نوبتی میپرسیم و شامپاین هرکس که زودتر تموم بشه، اون بازنده حساب میشه و باید کاری رو که نفر برنده ازش خواسته، انجام بده."

اون توصیح داد و من تمام مدت با دقت تمام به حرفاش گوش میدادم.

چه انتظاری داشتم واقعا؟!
که هری همه چیز رو درباره ی زندگیش به صورت کامل برام تعریف کنه؟
معلومه که اینکارو انجام نمیده.

اون فقط و فقط کاری رو انجام میده که به نفعش باشه. و مسلما که میتونه با این بازی به هر چیزی که میخواد برسه.

" و درباره ی قوانین...باید کاملا راستشو بگی و هر چیزی رو که ازت خواسته شد انجام بدی."

هری ادامه داد و من در جوابش سرمو تکون دادم.

شاید بتونم بازی رو اونطوری که خودم میخوام پیش ببرم.

"تو شروع کن"

اون گفت و من در جواب سرمو تکون دادم، سمتش برگشتم و خودم رو برای چیزی که میخواستم دربارش بگم آماده کردم.

اصلا....
چی باید بگم؟!
از کجا باید شروع کنم؟!

خیلی چیزهای زیادی وجود دارن که من درباره ی اون نمیدونم و ساختن فرضیه در جواب سوال هایی که ذهنمو درگیر کردن، خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم.

اگر نخوام که آخر این بازی، مهره ی بازنده باشم، باید از احتمالایی شروع کنم که به واقعیت بیشتر نزدیک هستن.

"همیشه خود واقعیتو از دیگران پنهان میکنی."

این چیزیه که خودم جوابشو میدونستم؛ ولی باید میگفتم اگر میخواستم گیلاس هری تموم شه!

اون با چهری بی تفاوت همیشگیش بهم چشم دوخته بود و بعد از چند ثانیه مکث بالاخره تصمیم گرفت باید چه جوابی بده:
"ظاهر من کسیه که واقعا هستم... پس نه!"

بعد از اینکه حرفش تموم شد، فقط با عصبانیت و حالتی طلبکارانه بهش نگاه کردم.

حاضرم قسم بخورم داره تقلب میکنه، قوانین رو زیر پا میذاره و دروغ میگه.

واقعا همینطوره؟!

با اشاره ی ابروی هری فهمیدم که هنوز بی حرکت نشستم و هیچ کاری انجام نمیدم.

با کمی مکث در حرکاتم، دسمتو بالا بردم و جرعه ای از شامپاینم نوشیدم.

"هر زمان که کنار منی اعتماد به نفست به صفر میرسه...بدنت به لرزه میوفته و دستپاچه میشی!"

هری بدون هیچ وقفه ای سریعا گفت و منو میخکوب کرد!

شت!

این دیگه چیه؟!

چشمامو بستم و نفسم رو با کلافگی بیرون دادم در حالی که دوباره گیلاس رو به سمت لبهام میبردم.

وقتی که چشمامو باز کردم، هری با نیشحند نشسته ی به روی لبهاش، با اشتیاق زیادی بهم چشم دوخته بود.

معلومه که باید خوشحال باشه!

فکر کن لیدیا!

"تمام حرفایی که بهم امشب زدی حقیقت نداشت..."

با کمی شک پرسیدم و اینبار واقعا امیدوار بودم من اون کسی باشم که از شامپاینم میخورم...مهم نیست چقدر اینطوری احتمال بازنده بودنم بیشتر شه

اینبار هری با حرکت دستش بهم اشاره کرد که از شامپاینم بخورم.

دستمو بالا بردم و با حالتی از ناراحتی ازش خوردم هر چند که از این حقیقت خوشحال بودم.

تنها کاری که همه ی ماها میتونیم به خوبی انجام بدیم، پنهان کردن احساساتمونه. احساسات پنهان شده ای که از ذهن و فکرمون بیرون نمیرن و هر لحظه و هر زمان بیشتر احساس میشن!

"هر زمان که لمست میکنم فکرای کثیف راجع به خودمون به ذهنت هجوم میارن."

با سردرگمی بهش چشم دوختم و دائما مسیر نگاهمو بین گیلاس شامپاینم و چشمهای اون جابجا میکردم.

لعنتی!

با کف دستم به روی پیشونیم ضربه ی خفیفی زدم و چشمامو داخل کاسه چرخوندم.

من باید آخرین جرعه ی نوشیدنیمو بخورم در حالی که سطح مایع نوشیدنی اون حتی کوچکترین تغییری هم نکرده.

من باختم!

با کمی مکث دستمو بالا بردم و آخرین قطرات رو خالی کردم.

" خیلی خب....بگو چی ازم میخوای؟!"

همزمان با پایین آوردن جام گفتم و قبل از اینکه با پشت دستم روی لبهام بکشم و رطوبت کم اونجارو از بین ببرم.

"بیب!...الان فقط یک چیز توی ذهنم هست که ازت واقعا میخوام و خودت هم میدونی اون چیه. ولی مطمئنم که قبولش نمیکنی.....پس فعلا خواسته ای ازت ندارم و این فرصتو برای بعدا نگه میدارم."

هری کمی روی تخت جابجا شد و با لحنی شیطانی و فریبنده گفت.

نفس عمیقی کشیدم وقتی ک فورا منظورشو از اون چیزی ک واقعا میخواد، فهمیدم.

اون واقعا میخواد این کارو با من انجام بده؟!

شت!

من یه احمقم!...معلومه که اون میخواد این کارو با من انجام بده؛ اون این کارو با هر دختری که مورد هدف قرار داده باشه، انجام میده!

"بیا...دور بعد رو شروع میکنیم"

هری بطری شامپاین رو برداشت و دوباره گیلاس منو پر کرد.

"ایندفعه من شروع میکنم چون من دور قبل بردم؛ پس....."

دستشو داخل موهاش برد و اونارو عقب داد در حالی که روی موضوعی که میخواست مطرح کنه فکر میکرد.

"امروز فقط برای اینکه منو عصبانی کنی با تئودور رقصیدی"

لبخندی به روی لبهام تشکیل شد و با حرکت دستم به گیلاسش اشاره کردم.

واقعا اینطوری نبود ؛ من هیچ نقشه ای برای عصبانی کردن هری نداشتم و این یه امتیاز مثبت برای من حساب میشه!

"تو و لوسی قبلا با هم رابطه داشتین"

با شک گفتم و امیدوار بودم حقیقت نداشته باشه در حالی که میدونستم این خود حقیقت محضه!

هری سرشو به آرومی تکون داد و دوباره از نوشیدنیش نوشید.

سوزش خفیف داخل وجودم احساس کردم و با تمام وجودم امیدوار بودم که این رابطه فقط مربوط به گذشته باشه.

"اولین بوسه ات من بودم"

هری با حالتی از اطمینان گفت و من هیچ تلاشی برای پنهان کردن پوزخندی که به روی لبهام تشکیل شده بود، نکردم.

اون اولین بوسه م نبود؛ سباستین بود.

ولی با این وجود میتونم بگم که اون اولین بوسه ی واقعی زندگیم بود!

"اینطور نیست"

زمزمه کردم و باعث شدم بین ابروهای هری چین بیوفته.

اون با هاله ای از عصبانیت که جلوی چشمهاش تشکیل شده بود ، بهم زل زد و آخرین جرعه از نوشیدنیشو بالا رفت.

با خوشحالی کف دستهامو به هم کوبیدم و لبخندی زدم.

"من بردم!"

گفتم و همچنان باورم نمیشد چقدر راحت تونستم این دست رو ببرم.

"چی میخوای؟!"

هری چشماشو چرخوند و با کمی تلاش برای بی تفاوت نشون دادن خودش، پرسید.

"خب...من هیچی دربارت نمیدونم و این دلیلی بود که بازی رو شروع کردیم."

هری گیلاس شامپاین منو از دستم قاپید و کمی ازش خورد قبل از اینکه از روی تخت بلند شه و اونهارو دوباره سر جای اولشون برگردونه.

"پس ازت میخوام یه روز وقتتو بهم بدی و درباره ی خودت و خانوادت همه چیزو بهم توضیح بدی"

ادامه دادم، سرمو کج کردم و با حالت مظلومانه ای بهش نگاه کردم.

امشب نمیتونم تمام سوالاتمو ازش بپرسم. پس باید اینو وقتی انجام بدم که تماما حواسم جمع باشه و چیزی جا نندازم!

"باشه...تو میتونی پنج تا سوال درباره ی خودم و خانوادم ازم بپرسی."

هری دوباره سمت تخت قدم براشت در حالی که حرفشو میزد.

"چی؟!...قبول نیست. قرار بود هرچی که گفتم انجام بدی."

ابروهام به همدیگه گره خوردن و صدام با عصبانیت از بین لبهام خارج شد.

"منم دارم همینکارو انجام میدم"

اون شونه هاشو بالا انداخت و رو به روم، جلوی تخت وایستاد.

"ولی تو داری تقلب میکنی"

اعتراض کردم، دستهامو مشت کردم و به روی شکمش ضربه ی آرومی زدم.

بین ابروهاش چین افتاد و قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده، مچ دستهام بین انگشتاش قرار گرفت و با فشار زیادی که وارد کرد، از پشت روی تخت افتادم.

زانوهاشو دو طرف بدنم قرار گرفت و روم خیمه زد در حالی که دستهامو بالای سرم نگه داشته بود.

بدنمو کمی جابجا کردم تا جای بهتری پیدا کنم قبل از اینکه مستقیما به صورتش زل بزنم.

"تو میتونی به همین راضی باشی!"

به آرومی زمزمه کرد و بدون اینکه کوچکترین رخصتی برای اعتراض در اختیار من قرار بده، لبهای گیلاس مانندش رو به لبهام گره زد.

Continue Reading

You'll Also Like

431K 52.2K 52
⛓برده تهیونگ بودن گردن کج میخواد و زبون کوتاه! ⛓چیزی که جونگکوک نداره... ---------------------------- - پس شاه دزد تویی! به کاهدون زدی... من هیچی ند...
406K 46.8K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
23.4K 2.8K 9
پس از مرگ خانواده‌ی جئون، سرپرستی جونگ‌کوک یتیم رو عموش کیم تهیونگ قبول میکنه و توی پر قو بزرگش میکنه... اما چی میشه اگه جونگ کوک سعی در اغوا کردن ع...
503K 78.7K 62
کاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی،...