لان وانگجی به قسمت غربی محوطه نگاه کرد که با درخت های هلو پوشیده بود و بوی عطر هلو های تازه فضا رو پر کرده بود نگاه کرد و پرسید: "میخوای از درخت بالا بری؟"
جین یینگ لبخندی پت و پهن زد: "دقیقا!"
لان وانگجی: "_"
جین یینگ رو به روی لان وانگجی ایستاد و گفت: "چیزی شده؟"
لان وانگجی گفت: "آخرین باری که دیدم از درخت بالا رفتی نزدیک بود بیفتی!"
جین یینگ چشماشو گرد کرد: "منظورت بچگی هامونه؟ بی خیال وانگجی دیگه بزرگ شدم! و ضمنن اگر بیفتم لان وانگجی قدرتمند منو میگیره."
لان وانگجی :" هوم"
جین یینگ لبشو بالا داد و نوچی کرد و بعد درکسری از ثانیه دستشو جلو برد و سربند لان وانگجیو از پیشونی و موهاش جدا کرد و بعضی از تارموهای لان وانگجی روی صورتش پراکنده شد.
چشمهای لان وانگجی گرد شد و گفت: "سربندم!"
جین یینگ گفت: "خودت گفتی نامزد یا همسر اجازه داره به این سربند دست بزنه..پس نگران نباش تو کار اشتباهی انجام ندادی."
بعد سربند رو دور تنه ی درخت پیچید و به کمک اون بالا رفت.
جنس سربند های قبیله ی گوسولان مرغوب و محکم بود و اصلا امکان نداشت پاره بشه..این سربندها اهمیت خاصی برای افراد قبیله ی گوسولان داشتن.جین یینگ چند تا هلوی رسیده و خوش رنگ رو از شاخه ی درخت چید و بعد از درخت کمی که پایین تر اومد با خوشحالی گفت:" لان وانگجی دارم میااام."
لان وانگجی درست همون لحظه به سرعت دستاشو باز کرد و جین یینگی که خودشو از بالای درخت پایین انداخته بود محکم گرفت؛ جوری که جین یینگ حس کرد از شدت فشار دستای اون نفسش بند اومده.
جین یینگ گفت:" آه..لان وانگجی دارم خفه میشم."
لان وانگجی نفسشو آسوده بیرون داد و فشار دستاشو کم کرد و کنار گوش جین یینگ گفت:" دوباره کار خطرناک و به دور از عقلی انجام دادی!"
جین یینگ لبخندی زد و گفت:"میدونستم منو میگیری پس خطرناک نبود!"
بعد از آغوش لان وانگجی پایین اومد و سربندشو دوباره به دور پیشونی لان وانگجی بست و موهاشو مرتب کرد و بعد هلوی درشتی رو برداشت و با دست پاکش کرد و گازی بهش زد و بعد چشماش درخشید:"اومم..خیلی خوشمزه است! لان ژان توهم امتحان کن!"
و بعد هلویی رو به سمت لان وانگجی گرفت.
لان وانگجی نگاهی به هلو انداخت و بعد دست جین یینگ رو کشید و لباشو روی لبای جین یینگ قفل کرد و زبونشو روی لبهای جین یینگ که طعم هلو رو گرفته بودن کشید و گفت:" هوم..خوشمزه است."جین یینگ دستشو روی دهنش گذاشت و صورتش از هلوی توی دستش صورتی تر شد! لان وانگجی همیشه اونو متحیر میکرد.
YOU ARE READING
♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡
Romance🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کشته میشن، روزگار چه تقدیری رو برای اون ها در نظر میگیره؟ آیا دوباره شانسی وجود خواهد داشت تا اون دو ب...
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part31
Start from the beginning