★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part5

1.1K 235 35
                                    

یکسال از روزی که لان وانگجی به دنیا اومده و در خفا بزرگ شده بود، میگذشت.

بعد از اینکه لان شیچن به رهبران قبایل خبر به دنیا اومدن و تناسخ پیدا کردن لان وانگجی رو داد انگار دوباره نور امید به قلب همه تابیده بود.

روسا توافق کرده بود غیر از اون ها هیچکس چیزی نفهمه و قبایل دیگه هم قرار شد برای محافظت از اون نوزاد کمک حال قبیله گوسولان باشن.

اما همگی هنوز منتظر وی ووشیان بودن، که با قدرت تاریکیش در کنار قدرت روشنایی لان وانگجی شکست ناپذیر و کامل بشن و دوباره شکوه از دست رفته رو برگردونن.

جین لینگ و همسرش جین یون با هم در برج تک شاخ طلایی و در کنار پسرشون جین هو(دو ساله) زندگی میکردن.

با وجود رهبری مثل جین لینگ که به دست داییش جیانگ چنگ به خوبی تربیت شده بود قبیله ی لانلینگ‌ جین داشت به شکوه و عظمت سابقش برمیگشت.

اما یک روز اتفاق عجیبی در برج تک شاخ طلایی افتاد که کسی انتظارشو نداشت.

ندیمه های بانو یون درحالی که خیلی خوشحال و با نشاط به نظر میرسیدن وارد سالن اصلی برج تک شاخ طلایی شدن و به اربابشون که با پسرش جین هو مشغول صحبت کردن بود گفتن: "رییس قبیله، رییس قبیله!"

جین لینگ پسرش رو به دست یکی از ندیمه ها که مسئول نگه داری از جین هو بود سپرد و گفت: "مشکلی پیش اومده؟"

یکی از ندیمه ها تعظیمی کرد و گفت: "سرورم بانو یون... بانو یون باردارن! این شخصا توسط پزشک قصر تائید شده! چند روزی بود که حالشون مثل قبل نبود پس یه حدس هایی زدیم و پزشک قصر رو خبر کردیم و ایشون گفتن‌ بانو یون باردارن و بزودی دوباره صاحب فرزند دیگه ای میشید"

جین لینگ که از شنیدن این خبر تو پوست خودش نمی گنجید پرسید: "الان همسرم کجاست؟"

خدمتکار ها گفتن: "بانو در اتاقشون مشغول استراحت هستن"

جین لینگ سری تکون داد و گفت: "میخوام ببینمش، بریم"

ندیمه ها تعظیم کردن و با لحنی آروم‌ گفتن: "ارباب لینگ همسرشو خیلی دوست داره! واقعا به بانو حسودی میکنم"

و بعد یکی از ندیمه ها به سمت جین هو دوساله رفت و گفت: "خوشحال نیستید ارباب جوان؟ شما قراره صاحب یه خواهر یا برادر بشید"

یکی از ندیمه ها خندید و گفت: "آ شین اون هنوز خیلی کوچیکه"

و با دیدن صورت متعجب و ظریف جین هو خنده ی اون ها شدت گرفت.

                                 ***

در آن سوی سرزمین ها و در قلب مقر ابر، لان شیچن درحالی که به شکل نیلوفری روی زمین‌ نشسته و بوی عود تمام فضای اتاق رو پر کرده بود مشغول مراقبه بود، ناگهان صدای زمزمه واری رو درست پشت سرش شنید:

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now