پارت یازدهم*
_________________________________________
جین ووشیان درحالی که شمشیرش رو توی دستش گرفته بود و زیر لب با خودش غرغر میکرد میون علف ها و گل ها که رایحه خوششون تمام دشت رو پر کرده بود قدم میزد.جین ووشیان با خودش گفت: "باورم نمیشه، میخوان منو به نامزدی یه پسر!..یه پسر از قبیله ی گوسولان دربیارن،لابد باید من عروس بشم! نکنه از اون پسرای خشن و زشت باشه که ترسناک و پر مو هستن؟ حتی با فکر کردن بهش موهای تنم سیخ میشه! هرچند شنیدم گوسولان به پسرای خوشگلش معروفه ولی بازم اصلا دلم نمیخواد همچین کاری انجام بدم،
هه! حالم از اون ریش سفیدا هم بهم میخوره!"همین طور که با خودش صحبت میکرد، ناگهان عطر خوش و خنکی رو حس کرد و بلافاصله صدای گیرا و جذابی که مثل نداهای آسمونی میموند توجه اونو به خودش جلب کرد.
جین یینگ به طرف کسی که اونو صدا زد برگشت؛ هرچند متعجب بود که توی این دشت دور افتاده اونم این موقع شب کسی غیر هم اون هم ممکنه اینجا باشه؟
با دیدن پسر قد بلندی که شونه های پهن و استواری داشت و لباس سفید ساده ای تنش بود و تمام صورت و موهاشو با پارچه ای سفید پوشونده بود و فقط چشاش مشخص بود بیشتر هم متعجب شد!
نکنه الهه ای چیزی بود؟ مثل انسان های معمولی به نظر نمیرسید حتی با اینکه صورتش رو پوشونده بود و مشخص نبود از کدوم قبیله است، پشتش هم یه وسیله بود که روی اون رو هم با پارچه ی سفید رنگی پوشونده بود.
پسر به حرف اومد و مجددا گفت: "بانوی جوان این موقع شب درست نیست از قبیلتون دور بشید، اگر مسیرتون رو گم کردید میتونم بهتون کمک کنم."
جین یینگ اخماشو توی هم کشید؛ هرچند حق میداد که اون پسر که بیشتر از هفده سال بهش نمیخورد بهش بگه بانوی جوان!
اون صورتش رو با کرم پودر سفید پوشونده و سرخابی رو روی لباش کشیده و پشت پلکاشو مشکی کرده بود، تا شبیه یه دختر به نظر بیاد و کسی قادر به شناساییش نباشه، تا بتونه از کاخ تک شاخ طلایی خارج بشه حتی لباس طلایی رنگش رو با یه لباس مشکی تعویض کرد و خال قرمز رنگش رو برداشته بود..با وجود کمر باریکش هم اون پسر تصور میکرد دختره.
YOU ARE READING
♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡
Romance🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کشته میشن، روزگار چه تقدیری رو برای اون ها در نظر میگیره؟ آیا دوباره شانسی وجود خواهد داشت تا اون دو ب...