★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part21

923 208 40
                                    

پارت بیست و یکم*
_________________________________________
بعد از گذشت یک هفته از مسابقه، شاگرد ها اجازه پیدا کرده بودن چند روزی استراحت کنن و حتی گذری به روستاهای اطراف داشته باشن.

اما همه ی اونها طبق قوانین باید قبل از ساعت ۹ برمیگشتن.
درواقع از اونجایی که تعداد حملات اشباح و شیاطین نسبت به قبل کاهش پیدا کرده بود؛ این تصمیم گرفته شد.

جین یینگ همراه با نیه تای و جین هو و جیانگ هوان میخواست به روستای کوچیکی به نام "یون" که همین نزدیکی ها بود بره و گشتی بزنه؛ شنیده بود اونجا از آب و هوای خیلی خوب و غذاهای خوش طعمی برخورداره.

جین یینگ بوت های بلند طلاییش رو پاش کرد و مقداری هم به صورتش سرخاب زد و شمشیرش رو هم برداشت و همراه جین هو به سمت محوطه بیرونی مقر ابر رفت، جایی که بقیه منتظرشون بودن.

اما دقیقا میانه راه جین یینگ خطاب به برادرش گفت: "جین هو توبرو پیش نیه تای و جیانگ هوان و منتظر من بمون."

جین هو پرسید: "باشه..ولی کجا میری؟"

جین یینگ درحالی که از اون دور میشد با صدای بلند گفت: "زود برمیگردم"

جین یینگ از یکی از شاگردهایی که کنار درخت ماگنولیا* ایستاده بود سوال کرد:" شما میدونید لان وانگجی کجاست؟"

شاگرد با تعجب به جین یینگ نگاه کرد؛ براش عجیب بود که یکی داره دنبال لان وانگجی همیشه تنها میگرده!
گفت: "ایشون داخل عمارت کتابخونس ارباب جوان."

جین یینگ لبخندی زد و ازش تشکر کرد و به سمت عمارت کتابخونه رفت.

جین یینگ خیلی آروم در اونجا رو باز کرد و به داخل عمارت کتابخونه وارد شد، خیلی به عمارت کتابخونه نیومده بود، شاید فقط یکی دوبار اونم همراه برادرش.

پشت ستون چوبی پنهان شد و اطراف رو نگاه کرد؛ اون لان وانگجی رو که صاف و با وقار نشسته بود و کتابی دستش بود دید.

جلو رفت و دستاشو پشت کمرش گذاشت و گفت: "سلام لان وانگجی"

لان وانگجی‌ سرشو بلند کرد و به جین یینگ نگاه کرد و گفت:" اتفاقی افتاده؟"

جین یینگ کنارش نشست و گفت: "نه اتفاق خاصی نیفتاده..میخواستم ازت یه درخواستی بکنم."

لان وانگجی با صدایی آروم پرسید: "چه درخواستی؟"

جین یینگ لبخندی زد و قلم رو از دست لان وانگجی‌گرفت و مشغول بازی کردن باهاش شد و گفت: "خب..راستش میخواستم بگم میتونی امروز به ما ملحق شی و به روستای یون بیای؟

لان وانگجی از شنیدن این حرف شکه شد.
اما ظاهر خنثی خودشو حفظ کرد و گفت: "نمیتونم..سرم شلوغه."

جین یینگ دستای لان وانگجی رو گرفت و سرشو به حالت بامزه ای کج کرد و گفت:" لطفا..توهم..بیا."

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now