★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part63

863 183 95
                                    

لطفا وت بزارید^•^
_________________________________________
با گذشت یک ماه به نظر میرسید اوضاع داره به روال عادی برمیگرده؛ تمام فرقه ی انتقام سیاه از هم‌ پاشیده و عوامل اون از جمله جین هو مجازات و به زندان منتقل شده بودن.
در سراسر قبایل جشن و شادی برپا شده بود و مردم در نتیجه ی این پیروزی امنیت و آزادیشون رو دوباره بدست اورده بودن.
بعد از آشکار شدن حقیقت و نابودی رئیس قبلی قبیله چینگهه، نیه تای به عنوان رئیس جدید و جوان قبیله انتخاب شد و همه امیدوار بود اون مثل نیه مینگ جو سر بلندشون کنه.
در اون صبح دل انگیز ،نسیم ملایم گلبرگهای صورتی رو همراه خودش به سرزمین های مختلف میبرد و خبر از رویدادی مهم میداد.
تمام قبایل غرق در ولوله، شور و هیجان بودن و
دختر های جوان که غذای کارگرهای جوان رو آماده میکردن دور هم جمع شده بودن و پچ پچ ریزشون قابل شنیدن بود؛

_"میگن ارباب جوان لان داره ازدواج میکنه و قراره رهبر تهذیبگرا بشه"

دختر دیگه ای با گونه های گل انداخته گفت:" عروسش باید خوشبخت ترین دختر دنیا باشه اون واقعا خوش قیافه و همین طور تهذیبگر فوق العاده ایه"

_"اما طبق شایعات عروسش یه پسره که قبلا دست راستش بوده!"

_"آره منم شنیدم با اینکه یه پسره از دخترا خوشگلتره ولی اینم به گوشم رسیده قبلا ارباب زاده ی قدرتمندی بوده و همه ازش میترسیدن فک کنم بهش میگفتن فرمانده ایلینگ"

_" گویا اونها با تناسخ دوباره متولد شدن و تمام این مدت چیزی راجع بهش نگفتن تا ازشون محافظت کنن"

در همین هین پیر زنی با موهای کاملا سفید درو باز کرد و غرغر کنان گفت:"چقدر شما دخترا غیبت میکنید کارتون رو زودتر تموم کنید تا توی جشن عروسی ام حضور پیدا کنیم میگن همه توی این جشن دعوت هستن"

همه ی دخترا دستپاچه سرشون رو پایین انداختن و یکصدا چشم بلندی گفتن و به تمیز کردن دونه های برنج داخل سبد ادامه دادن...

***

وی ووشیان دستی روی یالهای مشکی و براق اسبش کشید و جین لینگ رو مورد خطاب قرار داد:" ولی پدر ایکاش اجازه میدادید سوار الاغ سلطنتی بشم"

جین لینگ که حس میکرد خونش به جوش اومده با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت در جواب گفت:" خجالتم خوب چیزیه، میخوای به عنوان کسی که پسر ارباب لانلینگ جینه و قراره همسر رسمی رهبر تهذیبگرا بشه با خر وارد گوسولان بشی؟ همینکه بهت اجازه دادم بدون تخت روان عروسیو برگزار کنی خودش کلیه!"

وی ووشیان تار موی رها شده روی صورتش رو فوت کرد و آه بلندی کشید و زیر لب گفت:" ولی این یکی از فانتزیام بود خر به این خوبی و قشنگی"

بعد چشماشو باریک کرد و ادامه داد:" هههه! تخت روان! انگار مجسمه ظریف و شکستنی میخوان جا به جا کنن.. خبر ندارن کسی که از زیر دست ستون یشمی سالم بیرون بیاد چه موجودیه!"

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now