★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part27

879 210 15
                                    

پارت بیست و هفتم*
_________________________________________
جین هو به برادرش که سرشو روی شونه ی اون گذاشته بود و قیافش برخلاف همیشه ناراحت و غمگین به چشم میومد، نگاه کرد و پرسید: "ناراحتی که از لان وانگجی جدا شدی؟ یادت رفته روز اول میخواستی نامزدیتو بهم بزنی؟"

جین یینگ چشم غره ای به جین هو رفت :" خب اون خیلی با تصور من فرق داشت و یجورایی حس آشنایی به من میده..ولی فقط اون نیست که دلم براش تنگ‌ میشه نیه تای و جیانگ هوانم هستن."

در همین یکی از محافظ ها با صدای رسایی گفت: "به کاخ تک شاخ طلایی رسیدیم ارباب جین."

جین هو افسار اسب رو کشید و اسب از حرکت ایستاد.
نگهبان های دروازه ورودی کاخ تک شاخ طلایی که توی اون ساعت از روز مثل جواهری در قلب سرزمین لانلینگ جین میدرخشید با دیدن اونها تعظیمی کردن و  جادوی دروازده رو از میون برداشتن و اونا به داخل محوطه کاخ تک شاخ طلایی وارد شدن. جین یینگ به محیط زیبا و آشنا نگاهی انداخت و لبخندی زد.

چندنفر از شاگردهای جوان تر با دیدن اونها با خوشحالی به طرفشون اومدن و تعظیم کردن و گفتند:" اربابان جین! خیلی خوشحالیم که به خونه برگشتید! دلمون براتون تنگ شده بود."

جین یینگ دستشو روی کمرش گذاشت و گفت:"خب بگید ببینم این مدتی که ما نبودیم خوب تمرین میکردید؟"

پسری که از بقیه کوچتر بود گفت:"بله برادر بزرگتر، مهارت تیراندازیم خیلی پیشرفت کرده حتی میتونم بهتون نشون بدم."

جین هو گفت:" باشه جین شوان خیلیم خوبه اما میتونم‌بپرسم تو میدونی ارباب جین اول کجاست؟"

پسر گفت:" ارباب جین لینگ داخل سالن اصلی منتظر شما هستن."

جین یینگ و جین هو نگاهی بهم انداختن و سپس شونه به شونه ی هم به سمت کاخ تک شاخ طلایی رفتن. بعد از مدتی به کاخ اصلی رسیدن و محافظ ها درو برای اونها باز کردن.
جین یینگ تونست قامت بلند پدرش رو ببینه که پشت به اونها ایستاده بود و داشت با مشاورانش صحبت میکرد. هرچند جین یینگ از پدرش دلخور بود اما بازهم دلتنگ اون بود.

پس با گام هایی بلند به سمت پدرش رفت و با خوشحالی گفت:" پدر ما برگشتیم!"

جین لینگ با شنیدن صدای جین یینگ به سمت اونها برگشت که جین یینگ با خوشحالی پدرش رو در آغوش کشید و چشمهای جین لینگ گرد شدن و گفت:" نگه بهت‌نگفتم این رفتارای عجیب را بزار کنار؟"

جین یینگ از پدرش جدا شد و نق زد: "پدر یکم مهربون تر باش! من بعد از تقریبا یکسال به اینجا برگشتم و روزای سختی هم داشتم."

جین لینگ اخم محوی کرد و گفت:" بله از ز وو جون شنیدم چه دردسر هایی درست کردی! اما همین طور شنیدم که رابطتت با لان وانگجی خیلی خوب شده و همینطور توی مسابقات هم به همراه اون نفر اول شدی..به همین خاطر فعلا از تنبیه کردنت میگذرم."

در همین هین جین لینگ مکثی کرد و گفت:" میخوام عروس جدید خاندانمون رو بهتون معرفی کنم."

لبخند جین یینگ و جین هو با شنیدن این حرف محو شد و اونها با صورت هایی جدی به سمتی که پدرشون اشاره کرده بود نگاه کردن.
در همین هین زنی جوان و زیبا با لباس هایی ارغوانی و طلایی از بین پرده های حریر بیرون اومد و با قدم هایی نرم به سمت اونها اومد.

اون زن واقعا یکی از زیباترین زن هایی بود که جین یینگ تا به حال دیده بود؛ اما در اعماق چشم های زیبا و قهوه ای رنگ اون زن پلیدی و نامهربونی به خوبی آشکار بود!

پدرشون ادامه داد: "ایشون لین یونگ عروس من از قبیله ی نیلوفر سرخه."

زن لبخندی به لباش نشوند که جین یینگ حس خوبی از اون لبخندی نگرفت و حس کرد داره یخ میزنه!

لین یونگ دستشو دور بازوی جین لینگ حلقه کرد و موهای بلند و قهوه ای رنگشو کنار زد و گفت:" پسرهای شایسته و بانشاطی دارید ارباب جین، پسر کوچیکتون هم واقعا نماد زیبایی گل سفید صدتومانیه!"

جین یینگ با خودش فکر کرد این زن جوون باید حداکثر ۲۳ یا ۲۲ سالش باشه و براش عجیب بود چرا پدرشون زنی به این جوونی رو به همسری انتخاب کرده!

جین هو مودبانه خم شد و گفت:" از آشناییتون خوشبختم بانو لین."

جین هو اما اخمی کرد و چیزی نگفت و جین هو به بازوش ضربه ای زد که اونهم ناچار تعظیم کوتاهی انجام داد.

جین لینگ گفت: "امروز ناهار رو توی محوطه باز کاخ تک شاخ طلایی صرف میکنیم..پسرهای من باید خسته و گرسنه باشن."

جین هو تشکر کرد و بعد اونها به همراه هم به سمت محوطه ی کاخ تک شاخ طلایی رفتن.‌درختهای در اون مکان، از قبل هم بلندتر شده و بوی خوش گلها و شکوفه ها توی فضا پخش شده بود. میز بزرگی وسط اونجا قرار داده شده که روی میز سرشار از غذاهای چرب و خوش رنگ و بو بود، درست برخلاف غذاهای گوسولان که از سبزیجات بود و مزه ی خاصی نداشت.
اونها روی جاهای مشخصی نشستند و یونگ لین کنار پدر اونها نشست و غذای اون رو آماده کرد.

جین یینگ پوزخندی زد و آروم طوری که فقط برادرش بشنوه گفت:" هه! عروس جدید!"

جین هو دستشو گرفت و گفت: "چیزی نگو جین یینگ..بعدا حرف میزنیم..میدونی که نمیشه کاریش کرد."

جین یینگ دیگه چیزی نگفت و خودشو با خوردن غذا مشغول کرد، اما واقعا ذهنش درگیر بود، این زن جوون خیلی عجیب بود و حاله ای از شرارت اطرافش رو فرا گرفته بود؛ چیزی که انگار فقط جین یینگ احساسش کرده بود، و بدتر از اون مراسم عروسی بود که قرار بود دو روز بعد برگزار بشه!
________________________________________
نیو پارت❤😎☄
وت بزارید و نظر هم فراموش نشه🥺💜
________________________________________

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now