★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part31

841 198 35
                                    

پارت سی و یکم*
_________________________________________
ندیمه ی بانو لین چای سبز و خوش بو رو داخل فنجون های کوچیک و خوش نقش و نگار ریخت و سپس کنار ایستاد.

امروز صبح هوا واقعا عالی بود و جین لینگ تصمیم گرفته بود همراه خانواده و لان شیچن و لان وانگجی در باغ سرسبز که پشت کاخ تک شاخ طلایی قرار داشت عصرونه رو همراه اونا صرف کنه.

لان شیچن گفت": خوشبختانه تعداد حملات ارواح و مرده های متحرک کاسته شده و درنامه ای که اخیرا دریافت کردم متوجه شدم امنیت نسبتا پایدار برقرار شده."

جین لینگ سری تکون داد : "این خبر خوبیه! از وقتی قبیله ی نیلوفر سرخ خیلی خوب کارشو آغاز کرد و به قبایل بزرگ تهذیبگری ملحق شد همه چیز داره به خوبی پیش میره."

لین یونگ لبخندی زد و از همسرش تشکرد کرد : "رمز موفقیت فقط اتحاد با همدیگس..و قبیله ی من خرسنده که میتونه با شما همکاری های لازم رو داشته باشه."

جین یینگ پوزخندی گوشه لبش نشوند و چای سبز رو مزه کرد. لان وانگجی‌میدونست اون هنوز به اون زن دید خوبی نداره، ولی توی این دو روزی که به اینجا اومده بودن هیچ عمل  مشکوکی از یونگ لین یا حتی برادر یا خانوادش دیده نشده بود.

لان وانگجی و لین ژیهو دیگه باهم برخوردی نداشتن و علتش این بود که اون بعد از دیدار با خواهرش خیلی زود به مرکز فرمانده قبیله ی نیلوفر سرخ برگشت. لان وانگجی فکر میکرد این دیدار ناگهانی این خواهر و برادر کمی عجیبه!

جین هو اما مشکلی نداشت و سعی میکرد در کنترل اوضاع به پدرش جین لینگ کمک برسونه..به هرحال اون جانشنین جین لینگ و وارث بعدی قبیله ی لانلینگ جین بود.
هرچند جین یینگ با خودش فکر میکرد چرا قبایل برای خودشون توی این مدت رهبری رو انتخاب نکرده بودن تا اوضاع رو از بالا کنترل کنه و این براش جای سوال داشت.
بعد از اینکه چای رو در باغ صرف کردن جین یینگ برای فاصله گرفتن از اونها از جاش بلند شد و ادای احترام کرد:" پدر میخوام این اطراف رو به لان وانگجی نشون بدم خوب میشه اگر اجازه بدید"

جین لینگ گفت:" اما هنوز همگی ما اینجا نشستیم!"

لین یونگ دست همسرشو گرفت و گفت: "سرورم اونها باهم نامزد هستن و جوونن..بهشون اجازه بدید برن..دیگه از این فرصت ها پیش نمیاد."

جین لینگ بعد شنیدن حرف یونگ لین لحظه ای درنگ کرد:" بسیار خوب میتونی بری."

جین هو آروم لب زد: "فقط مواظب باش دست گل به آب ندی که من یکی نیستم!"

جین یینگ سقلمه ای به بازوی جین هو زد و بعد لان وانگجی ساکت رو از جاش بلند کرد و مثل یه مجسمه دنبال خودش کشید.

جین یینگ گفت: "وانگجی میخوام درخت های هلو رو بهت نشون بدم..اونها خیلی بزرگ شدن و محصولات خوشمزه ای دادن."

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Место, где живут истории. Откройте их для себя