★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part72 (extra)

909 190 77
                                    

لطفا وت بزارید^^
_________________________________________

در مقابل چهره ی وحشت زده ی ون نینگی که مثل صخره ای روی زمین خشکش زده بود، تیغه ی شمشیر پایین و پایین تر اومد و برقی از جنس مرگ از خودش منعکس کرد؛ اما زمانی که فکر میکردن همه چیز تموم شده ناگهان زمین به لرزه در اومد و دمی بزرگ با فلس های نقره ای و سفید به دور مرد صورت زخمی حلقه شد و اون رو مثل طعمه ی گیر افتاده تو قلاب ، به عقب کشیده و به سمت درختها پرتاب کرد..

تهذیبگرها با دیدن بلایی که بر سر رئیسشون اومده بود با وحشت به هیبت اژدهای سفیدی که با دندون هایی نمایان و چشم های خشمگین نظاره گرشون بود عقب گرد کردن و سعی کردن از اونجا فرار کنن، اما اژدها بی درنگ از جاش بلند شد و با بیرون فرستادن آتیش آبی رنگ همرو به کیریستال های یخی بی حرکت تبدیل کرد.
مرد صورت زخمی به پای مسدومش نگاهی انداخت و تصمیم گرفت به اعماق جنگل پناه ببره، اما اژدها هنوز بی خیال اون نشده بود!

مرد فریادی کشید :" لطفا به من رحم کن!"

اما اژدها در سکوت نگاهش کرد؛ انگار که قصد داشت بگه :"مگه تو به بقیه رحمی نشون دادی؟"
و طولی نکشید که اژدهای سفید با پنجه ی تیز و پولادینش به مرد هجوم برد و با اولین ضربه خون سرخی روی زمین جاری شد و اون دیگه حرکتی نکرد.

با از بین رفتن طلسم سوزن ون نینگ دوباره سرپا شد و فورا سوزن های تیز و نازک رو از بدنش خارج کرد، ولی قبل از اون لان وانگجی تغییر شکل داد و شتابزده به طرف وی ووشیان رفت که رنگش بشدت پریده بود‌.

دستهاش رو طرف صورت وی ووشیان گذاشت و با لحنی مضطرب سوال کرد:" وی یینگ؟ اونکه بهت آسیبی نزده؟"

وی ووشیان تلاش کرد لبهای لرزونش رو تکون بده و حرف بزنه اما از شدت درد فقط موفق شد سرشو تکون بده، انگار هنوز توی شک اتفاق چند لحظه ی پیش به سر میبرد.

ناگهان  لان وانگجی متوجه خونی شد که از بین پاهای وی ووشیان جاری بود و چمن های سبز رو رنگین کرده بود...
لان وانگجی بلافاصله دستش رو زیر زانو و کمر وی ووشیان انداخت و به نرمی روی دستاش بلندش کرد و همزمان با صدایی بلند و نگران به حرف اومد:" ون نینگ من وی ووشیان رو به جینگشی میبرم تو برو و پزشک رو خبر کن فکر میکنم وقتشه"

ون نینگ که دستهاش رو مشت کرده بود سری تکون داد، اون متاثر و شرمنده از انجام ندادن وظیفش در قبال وی ووشیان ، با سرعت دور شد.
لان وانگجی درحالی که راه مقر ابر رو در پیش گرفته بود متوجه زمزمه های ضعیف وی ووشیان شد:

"ل..لان ژان..ب..بچه ها.."

لان وانگجی بی تردید جواب داد:" اونا چیزیشون نمیشه ، تحمل کن وی یینگ"

                                ***

لان وانگجی و لان شیچن مقابل آرامگاه اجداد و بزرگان قبیله ی لان زانو زده بودن و دعاهایی رو زمزمه میکردن‌؛
وزش باد شعله های شمع هارو به بازی گرفته بود ، صدای زنگوله ها به گوش میرسید و بوی عود تمام آرامگاه رو فرا گرفته بود..

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now