★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part10

1K 229 33
                                    

پارت دهم*
_________________________________________
جین ووشیان کنار برادر بزرگترش جین هویانگ(اسم کامل) نشسته و درحال برق انداختن شمشیرش سوییبیان* بود.

به پیشنهاد پدرش این اسم عجیب رو روی شمشیرش گذاشت و به نظر خیلی جالب و بامزه می اومد.

جین هو نگاهی به صورت آرایش شده جین یینگ انداخت و سری به نشانه تاسف تکون داد و گفت:" تو همرو حریفی و کسی جرئت نداره بیاد نزدیکت و باهات بجنگه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جین هو نگاهی به صورت آرایش شده جین یینگ انداخت و سری به نشانه تاسف تکون داد و گفت:" تو همرو حریفی و کسی جرئت نداره بیاد نزدیکت و باهات بجنگه..اونوقت موندم چرا شبیه دخترایی و آرایشم میکنی!"

جین یینگ چشم غره ای به برادرش رفت و گفت: "نکنه دلت کتک میخواد؟ من اینکارو دوست دارم، آرایش کردن دختر و پسر نداره! ما توی قبیله ی ثروتمندی زندگی میکنیم باید به خودمون برسیم برعکس اون قبیله ی لان که میگن همشون غذاهای بی مزه و لباسای سفید و ساده میپوشن!"

جین هو ابرویی بالا انداخت و گفت: "چطور اینقدر مطمئنی؟ وقتی حتی همبازی بچگی هات از قبیله لان بود و چندبار به اونجا رفتی و چیزی از اونجا یادت نیست؟ تا اونجا که یادمه لباس های اونا خیلیم گرون قسمت و براق و زیبا بود! فقط رنگش سفیده! ولی طرح زیبایی هم داشت."

جین یینگ موهای بلندش رو پشت گوشش فرستاد و بی خیال گفت: "به هر حال همه چیزای وحشتناکی راجب اونجا شنیدن! هرچند رهبر قبیلشون لان شیچن مرد مهربون و خوش رویی ولی مسئول تنبیه دارن و نمیتونن قوانین قبیلشونو زیر پا بزارن! آخه ۴۵۰۰ نا قانون رو از کجاشون دراوردن؟ لابد نفس کشیدن هم کار اشتباهی محسوب میشه اونجا."

جین هو تک خنده ای کرد: "منکه بعید میدونم تو یکی دردسری اونجا درست نکنی! باید شروع کنیم وسایلمون رو هم جمع کنیم یه هفته دیگه کلاسا شروع میشه و ما باید راه بیفتیم و دو روز زودتر اونجا باشیم."

جین یینگ شمشیرش رو روی زمین گذاشت و روی تختش ولو شد و گفت:" آه! باورم نمیشه باید از اینهمه تفریح و خوش گذرونی دل بکنم پاشم برم اونجا. من غذاهای تند رو دوست دارم مطمئنا با خوردن غذاهای اونا مریض میشم! تازه بدتر از اون خوردن الکل هم اونجا ممنوعه! اینا دیگه کین! چجوری تو بچگی با یکیشون دوست بودم؟ همون بهتر که همه چیو راجع بهش فراموش کردم"

جین هو خواست در جواب غرغرهای برادر کوچیکترش چیزی بگه که یکی از خدمتکارهای قصر پشت در ایستاد :" اربابان جوان..پدرتون میخوان باهاتون صحبت کنن و گفتن مسئله ی مهمیه."

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now