★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part69 (extra)

840 187 45
                                    

لطفا وت بزارید^^
_________________________________________

وی ووشیان لبخندی زد و گفت :" لان گه گه باور کن دیگه نمیتونم بخورم من حالم خوبه"

لان وانگجی مصمم جواب داد:" باید اینو تمومش کنی و بعد اون جوشونده های گیاهی رو بخوری"

وی ووشیان آهی کشید و ناچار دهنش رو باز کرد که ناگهان کسی از پشت در گفت:" لان وانگجی میتونم بیام داخل؟"

لان وانگجی چاپستیک هارو توی سینی گذاشت و از جاش بلند شد:" البته ز وو جون"

لحظه ای بعد در باز شد و لان شیچن وارد شد :

" اومدم به ارباب وی و شما سر بزنم اوضاع چطور پیش میره؟"

لان وانگجی جواب داد:" همه چیز خوب پیش میره، قصد داشتم غذاش رو بهش بدم"

ناگهان لان شیچن متوجه نگاه درمانده ی وی ووشیان شد و دستشو روی شونه ی لان وانگجی گذاشت:" ارباب وی حالش خوبه بهتره نگرانش نباشی به ون نینگ میگم بیاد اینجا، چند نفر از روسا نامه نوشتن و منتظر تصمیم نهایی تو هستن بهتره به اونها رسیدگی کنی"

لان وانگجی قبل از رفتن نیم نگاهی به وی ووشیان انداخت که وی ووشیان با لحن ملایمی گفت:" نگران من نباش دیگه مثل قبل نیستم میتونی بری لان ژان"

لان وانگجی لبخند محوی زد و سرشو تکون داد و شونه به شونه ی لان شیچن به طرف در رفت.
لحظه ی آخر لان شیچن سرشو برگردوند و وی ووشیان به نشونه ی تشکر دستاشو روی هم قرار داد و سرشو خم کرد.

همزمان با رفتن اونها وی ووشیان از روی تخت پایین اومد و کش و قوصی به بدنش داد.
جلوی آینه قدی ایستاد و به خودش نگاه کرد:

" آه یکم وزن اضافه کردم! "

بعد لباسش رو بالا زد و با ناراحتی گفت:" سیکس پکای قشنگم کش اومدن و شکمم به وضوح برامده شده "

لباسش رو دوباره مرتب کرد و نشست روی تخت و دستشو زیر چونش گذاشت:" دیگه لباس های قبلیم رو هم حق ندارم بپوشم ، کی تموم میشه این وضعیت؟"

اما بعد حالت تفکر به خودش گرفت :" ولی اگر بچم باهوش و بامزه باشه ارزششو داره!"

بعد دستشو روی برامدگی نچندان کوچیک شکمش گذاشت و با این تصور لبخندی زد‌ :

" هاها ولی اگر بدنیا بیاد میتونم بهش بگم من هم برات مادر بودم هم پدر بودم"

توی افکار خودش غرق شده بود که بطور غیر منتظره ای کسی پشت سرش حرف زد:

" ارباب وی دارید با خودتون حرف میزنید؟"

دستشو رو قلبش گذاشت و از جاش پرید، اما با دیدن ون نینگ نفس عمیقی کشید :" چجوری اینقدر بی سر و صدا اومدی داخل؟ نمیگی من باردارم میترسم؟"

ون نینگ مظلومانه جواب داد:" ولی ارباب وی من بارها صداتون زدم، شنیدم دارید در مورد اون بچه حرف میزنید"

وی ووشیان آهی کشید:" من دلم میخواد برم بیرون، از درختها میوه بچیم و اسب سواری کنم و به لان وانگجی کمک کنم! اون خیلی نگران منه"

ون نینگ گفت:" این دوران برای هرکسی خیلی سخته، و هانگوانگ جون حق دارن نگران شما باشن ولی میتونم باهاشون حرف بزنم تا اجازه بدن کمی این اطراف رو بگردیم"

بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه دستشو داخل استینش فرو برد و برگه ای رو بیرون اورد و گفت:" راستی داشتم فراموش میکردم، این از طرف پدرتونه"

وی ووشیان هیجان زده نامه رو از دست ون نینگ گرفت و بازش کرد و محتویات داخلش رو خوند ،
اما طولی نکشید که چشماش گرد شد و سرش رو بلند کرد.

ون نینگ با دیدن تغییر حالت های وی ووشیان پرسید:" چیزی شده؟ چرا نگران به نظر میرسید؟"

وی ووشیان موهای بافته شدش رو پشت سرش انداخت و جواب داد:" پدرم...اون..اون تا یه ماه دیگه میاد اینجا!"

ون نینگ مات و مبهوت نگاهش کرد:" مگه این اتفاق خوبی نیست؟"

وی ووشیان سرشو تکون داد:" مگه نمیدونی؟ غیر از تو و لان وانگجی و لان شیچن کسی از موضوع بارداری من خبر نداره! تا یه ماه دیگه برامدگی شکمم کاملا مشخص و غیر قابل پنهان کردن میشه و من جواب پدرمو چی بدم؟"

ون نینگ گفت:" باید حقیقت رو بهش بگید به هر حال ارباب جین پدر بزرگ این بچه خواهد بود"

وی ووشیان لبشو گزید:" اگر اونم قش کنه چی؟"

ناگهان صدای خنده های بلند ون نینگ داخل جینگشی پیچید.

وی ووشیان که خودش هم خندش گرفته بود معترضانه گفت:"هی دارم جدی حرف میزنما! ندیدی چه بلایی سر لان وانگجی اومد؟ البته چون پدرم اخلاقی شبیه جیانگ چنگ داره ممکنه جای قش کردن با شمشیر دنبال من بیفته!"

ون نینگ خندشو کنترل کرد و گفت:" به هر حال باید بدونن و بعد از متولد شدن این بچه باید تولد فرزند شما و هانگوانگ جون به همه اعلام بشه و براش جشن ترتیب بدن"

وی ووشیان چونشو توی دستش گرفت:" درسته حق با توئه"

پس از اون دستشو جلو اورد و آستین ون نینگ رو کشید :" حالا بیا بریم بیرون هوا بخورم الان دو روزه اینجا موندم!"

ون نینگ گفت:" اما اگر کسی متوجه بشه چی؟"

وی ووشیان جواب داد:" این لباس به قدر کافی گشاد هست هیچ کس چیزی نمیفهمه "

ون نینگ گفت:" پس اول جوشونده گیاهیتون رو بنوشید"

وی ووشیان و بچش : "_"

_________________________________________
ادامه دارد...🍶🐇
کامنت فراموش نشه☆

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now