★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part48

804 196 25
                                    

پارت چهل و هشتم
_________________________________________
لطفا وت بزارید>~<
_________________________________________
با احساس سرمای آزار دهنده پلکاش به آرومی لرزید و از هم فاصله گرفت، گوی های طلایی چشماش آشکار شد و مثل خورشیدِ زیبا شروع به درخشیدن کرد اما با دیدن جای خالی جین یینگ سرجاش نشست و نگاهش فضای کوچیک کلبه رو به دنبالش گشت. در و پنجره ی کلبه باز بود و باد سردی از بین چارچوبشون راه به داخل باز کرده بود اما اثری از جین یینگ نبود.

بلند شد و لباس هاش رو پوشید تا بیرون دنبالش بگرده اما هیچ نظری نداشت که درست روز بعد از معاشقه اشون جین یینگ صبح به این زودی کجا رفته!

احساس دلواپسی قلبش رو به لرزه درآورد، سریعا از کلبه خارج شد و چند بار اسمش رو صدا زد اما بعد از چند لحظه جین یینگ رو زیر درخت کنار کلبه پیدا کرد.

جین یینگ غرق در افکارش بود و لباس نازکی به تن داشت، انگار که فرصت نکرده بود خودشو بپوشونه.
نیمرخ خوش فرمش نگران و رنگ پریده به نظر میرسید و شادابی همیشه رو نداشت. لان وانگجی جلو رفت و با لحنی نگران پرسید: "جین یینگ؟ اینجا چیکار میکنی؟ حالت خوب نیست؟"

جین یینگ با شنیدن صدای لان وانگجی سرش رو برگردوند و بهش نگاه کرد، موهای بلند و قهوه ایش توی باد به رقص دراومده بودن، نگاهشو به سمت دیگه ای چرخوند و با صدایی ضعیف گفت: "تو باید بری لان وانگجی"

لان وانگجی لحظه ای از حرکت ایستاد اما بعد جلو تر رفت و پرسید: "دیشب کار اشتباهی انجام دادم؟ من متاسـ..."

جین یینگ بالاخره نگاه مستقمیش رو به چشم های طلایی لان وانگجی دوخت و گفت: "مسئله این نیست... اما تو دیگه نمیتونی اینجا بمونی"

لان وانگجی که سردردگم شده بود دستش رو جلو آورد و شونه های جین یینگ رو بین انگشت های بلندش گرفت: "جین یینگ! چی داری میگی؟"

جین یینگ اون رو عقب هول داد و با لحن جدی و سردی که لان وانگجی تابحال شاهدش نبود گفت: "مگه نمیفهمی چی میگم؟ از اینجا برو"

لان وانگجی سرسختانه پرسید: "بهم بگو چی شده تو هیچ وقت بی دلیل این حرفو نمیزنی"

جین یینگ پوزخندی زد و گفت: "واقعا میخوای بدونی؟ باشه بهت میگم! من فقط ازت سوء استفاده کردم و باهات خوابیدم، اما دیگه نمیخوام اینجا باشی"

لان وانگجی لحظه ای حس کرد خون توی رگ هاش یخ زده و قلبش از حرکت ایستاده، با صدایی دو رگه پرسید: "تو... تو چی گفتی؟"

جین یینگ جلو تر اومد و گفت: "ارباب لان، تو واقعا پسر خوبی هستی اما در عین حال ساده ای، فکر کردی من چجوری این همه سال تونستم جون سالم به در ببرم؟ واقعا حرفامو باور کردی؟ اینقدر عاشق من بودی؟"

لان وانگجی اما نمیخواست چیز بیشتری رو بشنوه پس غرید: "جین یینگ تمومش کن من جایی نمیرم!"

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now