★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part71 (extra)

854 179 61
                                    

لطفا وت بزارید^^
_________________________________________

[دو ماه بعد]

بعد از گذشت این بازه ی زمانی برامدگی شکم وی ووشیان به حدی رسیده بود که حتی به سختی میتونست بلند شه و بیشتر اوقات برای هوا خوردن و حتی غذا خوردن لان وانگجی حملش میکرد، اما جالب از هر چیز حرکات و ضربه های ریزی بود که توی شکمش احساس میکرد و این که موجودات کوچیکی دارن توی بدنش رشد میکنن به قدری فوق العاده بود که با هیچ چیز قابل مقایسه به نظر نمیرسید.
اون و لان وانگجی گاهی چندین ساعت کنار هم میشستن و با لمس پوست اطراف شکمش سعی میکردن عکس العمل های بچه هاشون رو با دست احساس کنن.

طبق چیزی که ون نینگ پیش بینی کرده بود احتمالا تا دو سه هفته ی دیگه زمان وضع حملش فرا میرسید.
هرچند برای وی ووشیانی که به عنوان یه جنس مذکر اصلا انتظار تجربه کردن چنین چیزهایی رو نداشت این قطعا امری ترسناک و استرس آور بود‌.
ولی با وجود فردی مثل لان وانگجی احساس آرامش پیدا میکرد و زیاد به این مسائل فکر نمیکرد به هر حال خود اونم کسی بود که به عنوان ایلینگ لاعوزو شناخته میشد و میتونست از پس هر چیزی بر بیاد.
اون مدتی میشد که شراب نمینوشید یا حتی سراغ تهذیبگری نمیرفت،چون اون انرژی قدرتمند ممکن بود اثر منفی روی اون بچه ها بزاره.
وی ووشیان تلاش میکرد برای بچه هاش که احتمال میداد دوقلو هستن اسم انتخاب کنه، با این حال نمیدونست اونها دخترن یا پسر یا شایدم هردو!
امروز صبح لان وانگجی برای رسیدگی به خواسته های مردم و نظارت بر قبایل دیگه ، همراه لان شیچن به یکی از شهر های نزدیک رفته بود و به ون نینگ و تهذیبگرای گوسولان دستور داد به خوبی از وی ووشیان محافظت کنن.
با برنامه ریزی درست اونها تعداد زیادی از جنایتکار های فراری دستیگر شده بودن و دیگه خطری برای دیگران نداشتن..

وی ووشیان درحالی که سعی میکرد با فشار اوردن به میز کنار تخت از جاش بلند شه خطاب به ون نینگ گفت:"تا کی میخوای اونجا بایستی؟ میشه یکم بریم بیرون؟"

ون نینگ جواب داد:" ولی ارباب وی شما الان در اواخر بارداریتون هستید و.."

وی ووشیان آهی کشید:" خودت میدونی من کسی نیستم که بتونم یه جا بشینم! فقط یکم! "

ون نینگ ناچار سری تکون داد:" بسیار خب "

وی ووشیان بطور ناگهانی دستاشو از هم باز کرد..

ون نینگ متعجب پرسید:" ارباب وی؟ چیزی میخواید؟"

وی ووشیان چشماشو باریک کرد:" من چجوری با این شکم قلمبه راه برم؟ لطفا منو حمل کن تا کنار رودخونه ببر"

ون نینگ:( ارباب لان بفهمه ازم پا دری درست میکنه!)

                                ***

وی ووشیان به برگ های سبز توی دستش نگاه کرد و نفس عمیقی کشید:"امروز هوا واقعا معرکه است!"

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now