★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part37

822 201 19
                                    

پارت سی و هفتم*

_________________________________________
لان وانگجی اخیرا در دنیای رویا، تصاویری محو از دو مرد جوون رو میدید، یکی با لباس سفید و دیگری با لباس مشکی که طرح های قرمز و سرخ روی اون نقش بسته بود. اونها در فاصله ای دور ایستاده بودند و یکی از اونها با فلوت و مرد سفید پوش با گوچین آهنگی رو مینواخت. آهنگی که لان وانگجی قادر به شنیدنش نبود.

و بعد اون دونفر بلند میشدن و دست همدیگه رو محکم در دست میگرفتن و از اونجا دور میشدن.

لان وانگجی با دیدن اون رویا ها بیشتر و بیشتر سردرگم میشد. حس میکرد بخصی از هویت خودشو گم کرده!
علاوه بر اون برای قبیلش و مردمش بیشتر دلواپس بود،
چون مدت ها از وضعیت اونها هیچ آگاهی نداشت.

توی جنگل بین درختا و خاک نم خورده قدم‌ میزد، نمیدونست باید از کدوم طرف بره، با این منطقه هیچ آشنایی نداشت.

درست همین لحظه ای صدایی زمزمه وار گفت:" لان وانگجی به همین مسیر ادامه بده."

این صدا شبیه همون صدای مرد سفید پوشی بود که بارها به اون کمک کرده بود. اون شخص هرگز به لان وانگجی دروغ نگفته و راه درست رو بهش نشون داده بود.

لان وانگجی سرعتش رو بیشتر کرد و در همین هین دودی بزرگ و سیاه رنگ رو از بین تپه ها دید.

درست از قسمتی که آتیش سیاه بلند میشد روستایی قرار داشت! لان وانگجی شمشیرش "بیچن" رو ظاهر کرد و به سمت اون روستا رفت.
از داخل روستا صدای جیغ و فریاد میومد و مردم به این طرف و اون طرف میدویدن.

لان وانگجی با دیدن اون آتیش سبز رنگ و بزرگ فهمید این آتیش سوزی کار هموم اشخاصی هست که جین یینگ رو چهار سال پیش مفقود کرده بودن.

لان وانگجی از بین جمعیت رد شد که زنی رو دید که مردم اون رو گرفته بودن.

زن اشک میریخت و فریاد میزد:" ولم کنید! بچم..بچم اون توعه! بزارید برممم"

لان وانگجی به خونه ی سنگی که غرق آتیش بود نگاه کرد و بی درنگ کاغذ طلسمی رو بیرون اورد و روی اون کلمات طلسم مهار کننده رو نوشت و به دیوار خونه چسبوند و با استفاده از انرژیش سعی کرد اون آتیش رو خاموش کنه.

پیر مردی با دیدن این صحنه گفت: "اون یه تهذیبگره! برای کمک اومده!"

لان وانگجی حس میکرد این آتش سبز رنگ از اونایی که قبلا دیده قدرتمند تر هم هستند. بعد از مدتی تلاش شعله های آتیش قدرت خودشون رو از دست دادن و آتش خاموش شد.

لان وانگجی به سراغ خرابه ها رفت و بچه ی کوچیکی رو دید که بین اونها افتاده و عروسک پارچه ایش رو محکم در دست گرفته و انگار بیهوش بود.

لان وانگجی دختر بچه رو بلند و به دستش که بخشی از اون سوخته بود نگاه کرد.

دستش رو دور بچه حلقه کرد و نوری آبی رنگ از دستش ساطع و زخم روی دست دختر بچه کم کم محو شد و از بین رفت.
لان وانگجی بچه رو از اونجا بیرون برد و به سمت زنی که با چشم هایی مشتاق و امید وار به اونها نگاه میکرد رفت و گفت: "خانم..این بچه ی شماست؟"

زن با دیدن دخترش لبخندی زد و به سرعت به طرف لان وانگجی رفت و دختر بچه رو از لان وانگجی‌‌گرفت و تعظیمی‌کرد و گفت: "واقعا ازتون ممنونم مرد جوان..اگر شما نبودید دیگه دخترم کنارم نبود."

لان وانگجی سری تکون داد که مردی از بین جمعیت پرسید: "تو باید یه تهذیبگر توانا از قبیله ی معروفی باشی! کدوم قبیله تو رو برای کمک به ما فرستاده؟"

لان وانگجی متعجب پرسید: "منظورتون چیه؟"

مرد جواب داد:" ما مدت هاست برای قبایل تهذیبگر از جمله مقر ابر و کاخ تک شاخ طلایی و کاخ نیلوفر سرخ( نام مرکز فرماندهی قبیله ی نیلوفر سرخ) و.. نامه مینویسیم و ازشون درخواست کمک میکنیم. هرچند وقت یکبار همچین آتشی توی روستای ما به راه میفته و خسارت زیادی به ما میزنه..البته دفعه های قبل فقط زمین های کشاورزی ما آتیش میگرفت اما هیچ وقت خود روستا دچار همچین سانحه ای نشده بود!"

زنی که لباس سبز رنگی تنش بود و صورتش رو به شکل بدی آرایش کرده بود گفت:" حق با اونه..تهذیبگرا معلوم نیست کجان! قبلا روستای ما پر از تهذیبگر بود اما حالا همشون ناپدید شدن! حتی قبایل تهذیبگری هم دیگه به فکر مردم نیستن.

لان وانگجی با شنیدن این حرفها از حدس و گمان توی ذهنش مطمئن شد؛ مشکلی بزرگ برای قبایل تهذیبگری پیش اومده بود!

لان وانگجی جواب داد: " من از قبیلم جدا شدم و ازشون بی خبرم..اتفاقی از اینجا عبور میکردم که دیدم آتش سوزی اینجا پیش اومده"

پیر مردی گفت: "آتش سبز رنگ! خیلی عجیبه! این باید کار یه طلسم قدرتمند باشه"

در همین هین دختر بچه ای گفت: "اون ربان قرمز چقدر شبیه اون ربانیه اون‌ پسر خوشگل دوره گرد به سرس بسته بود! خیلی کم از اینها پیدا میشه!"

لان وانگجی با شنیدن حرفای دختر بچه لحظه ای مکث کرد و به ربان قرمز دور مچ دستش نگاه کرد و گفت: "کدوم پسر جوون؟"

دختر بچه گفت: "حدود دو سال پیش یه پسر جوون به اینجا اومد..خیلی زیبا بود مثل یه پری! اون یه ربان قرمز ابریشمی دور موهای بسته بود و انگار داشت سفر میکرد..تازه به من یه گیر سر خیلی ظریف و قشنگی هدیه داد"

و بعد از داخل موهاش گیره سری زیبا و طلایی رنگ رو بیرون اورد.

لان وانگجی با دیدن اون گیره سر بالافاصله اون رو شناخت؛ گیره سری که اغلب جین یینگ به سرش میبست!

لان وانگجی پرسید:" میدونی اون پسر جوون الان کجاست؟"

دختر بچه لحظه ای فکر کرد و گفت: " نه نمیدونم..چون اون دیگه به اینجا نیومد!"

لان وانگجی ربان قرمز رو لمس کرد، یعنی فقط یه تشابه از روی شانس بود یا واقعا خود جین یینگ بود؟ اما اگر هنوز جین یینگ زنده باشه باید پیداش کنه!

لان وانگجی از دختر بچه تشکر کرد و تصمیم گرفت به راهش ادامه بده، هرچند مردم روستا از اون بخاطر کمکی که بهشون کرده بود درخواست کردن توی روستا بمونه و استراحت کنه.

اما برای لان وانگجی هیچ چیز مثل دیدار دوباره با جین یینگ با ارزش و مهم نبود!

_________________________________________

اینم پارت جدید امروز😘💜
امید وارم خوشتون اومده باشه
لطفا وت بزارید و نظر هم فراموش نشه😁❤
_________________________________________


♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now