★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part53

757 192 30
                                    

لطفا وت بذارید \>~<\
_________________________________________

تا اونجایی که وی یینگ به یاد می آورد حدود یک هفته ای میشد که اینجا اسیر بود اما تونسته بود اطلاعات خوبی از کسانی که به دام انداختنش به دست بیاره، متوجه شده بود اسم فرقه ای که تهذیبگرهای سیاهپوش در اون فعالیت میکنن 'انتقام سیاهه' فرقه ای متشکل از تهذیبگرهای طرد شده یا گناهکار که به دنبال انتقام بودن!

تمام اون مدت که تنها تو اتاقک تاریک مونده بود تصاویری که از گذشتش میدید واضح و واضح تر میشدن، حالا کاملا اسم قبلی و جایی که قبلا زندگی میکرد رو به یاد می آورد.
جایی بین برکه ای زیبا که بازتاب ماه در شب به روی آب، جلوه ای بهشتی بهش میبخشید. مکانی بین گلهای نیلوفر آبیِ خوش رنگ...

دختری که شیجیه صداش میزد و براش سوپ ریشه نیلوفر می پخت، کسی که همیشه هواشو داشت.
برادرش جیانگ چنگ و رئیس قبلیه، جیانگ فنگمیان که مانند پدری واقعی بهش عشق میورزید، زنی سختگیر اما قدرتمند با شلاق زیدیان تو دستش که به راحتی میشد تشخیص داد مادر ارباب وان یین، بانو یو بوده.

بین آب ها شنا میکرد و قطرات آب رو به سمت جیانگ چنگ و جیانگ یانلی پرتاب میکرد، صدای خنده هاشون به آسمون رسیده بود.

مردی با لباس سفید و سربند رو به یاد می آورد که موهای مشکیش همراه نسیم به رقص در اومده بود و با ظرافت خاصی انگشت هاش روی گوچین به حرکت درمی اومد؛ کسی که در ار موقعیتی کنار اون بود.

خودش رو به یاد می آورد که فلوتی مشکی رنگ در دست داشت و کنار پسری به اسم ون نینگ ایستاده بود، همه اون رو به اسم فرمانده ایلینگ صدا میکردن!

اما وقتی از خواب بیدار میشد اون خاطرات محو میشدن و بین قفسی خالی تک و تنها خودش رو پیدا میکرد...

دلش برای لان وانگجی که با وجود ظاهر خشک و سردش به زیباترین و گرم ترین شکل ممکن اسمش رو صدا میزد و نگاه های لبریز از عشقش تنگ شده بود.

کسی که در زندگی قبلی هم هرگز تنهاش نذاشت و با تمام وجود مراقبش بود، با شنیدن صدای باز شدن در فلزی افکارش رو در ذهن آشفته اش رها کرد و سرش رو بالا گرفت.

گونه و فکش بخاطر پوزه بندی که قبلا دهانش رو با اون میبستن درد میکرد و تکون دادن گردنش هم براش درد آور بود.
اما با بلند کردن سرش چیزی رو دید که انتظار دیدنشو نداشت!

"بذارید برم لعنتیا چی از جونم میخواید؟"

"شما بودید که همه چیزو به خاک و خون کشیدید، بهتره حواستون باشه چون نمیتونید قسر در برید"

تهذیبگرهای سیاهپوش بدون توجه به حرف های زندانیِ جدید اون رو کت بسته داخل اتاقک سیاهچال پرت کردن و درو از پشت قفل کردن و گفتن: "بهتره زیاد حرف نزنی ارباب نیه وگرنه مجبور میشیم زودتر از موعود به درک واصلت کنیم"

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now