★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part28

848 204 27
                                    

پارت بیست و هشتم*
_________________________________________
روز عروسی خیلی زودتر از اون چیزی که جین یینگ تصورشو میکرد فرا رسید، تقریبا از همون روزی که به کاخ تک شاخ طلایی برگشته بودن خدمتکار ها سخت مشغول تزئین کردن و آماده کردن تدارکات عروسی بودن، به عنوان خاندانی ثروتمند باید بهترین هارو ترتیب میدیدن.

امروز بنا بر این بود که بزرگان و خانواده ی یونگ لین از قبیله ی نیلوفر سرخ به اینجا بیان و در این جشن باشکوه حضور داشته باشن.

جین یینگ سعی میکرد به حرف برادرش عمل کنه و به احترام پدرش کاری به کار عروس جدید نداشته باشه و کار احمقانه ای انجام نده، اما هربار که اون زن جوون با اون چشم های مرموز به اون نگاه میگرد جین یینگ بیشتر به این پی میبرد که چیزی راجع به اون درست نیست، اما نمیتونست کاری انجام بده و فقط باید صبر میکرد.

بدتر از اون دلتنگیش برای لان وانگجی بود!
هرچند مدت زیادی نگذشته بود اما اون واقعا دلتنگش شده بود و هرشب به گل زیبایی که لان وانگجی بهش داده بود نگاه میکرد تا خوابش ببره.

اینبار حال و حوصله ی زیادی نداشت و ندیمه ها براش لباس طلایی با دامن و آسیتن هایی بلند اوردن و موهاش رو براش با گیره سر هایی از طلا زینت دادن.

اینبار حال و حوصله ی زیادی نداشت و ندیمه ها براش لباس طلایی با دامن و آسیتن هایی بلند اوردن و موهاش رو براش با گیره سر هایی از طلا زینت دادن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اون بی صدا یه گوشه نشسته بود که جین هو به طرفش اومد و گفت: "مهمون ها دارن میرسن باید کم کم بریم اونجا."

جین یینگ آهی کشید و دست برادرشو گرفت: "خیلی خب بریم."

جین هو میدونست برادرش از اون زن خوشش نمیاد اما نمیتونست کاری انجام بده. وقتی به محل ضیافت رسیدن متوجه شدن دایی پدرشون یعنی جیانگ چنگ به همراه شاگرد ارشدش یعنی جیانگ هوان زودتر از بقیه اونجا رسیدن.

جین یینگ با دیدن جیانگ هوان کمی احساس آرامش کرد و به طرفشون رفت.

به جیانگ چنگ ادای احترام کرد و گفت: "ورود شما رو به قبیله ی لانلینگ جین خوشامد میگم."

جیانگ چنگ گفت: "خوبه مودب تر شدی جین یینگ!"

جین یینگ پوزخندی زد و گفت: "توی مودب بودن به پای جیانگ هوان نمیرسم."

جیانگ هوان گفت:" شانس اوردی دستم بنده!"

جین لینگ نوچی کرد و گفت:" دیگه بزرگ شدید کمتر باهم لجبازی کنید."

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now