★𝐃𝐞𝐬𝐭𝐢𝐧𝐲★part6

Start from the beginning
                                    

لان شو گفت: "اوه خدای من... وانگجی تو کی اینقدر مشتاق شدی؟"

وانگجی که توجه اون ها رو نسبت به خودش دید عقب کشید و سرشو رو شونه ی مادرش گذاشت.

در همین هنگام رهبرای قبایل وارد سالن شدن و صدای صحبت های اونا به گوش میرسید؛

"پس بالاخره ون نینگ به اینجا رسید"
"شمشیر رو هم با خودش آورده"
"وقتشه آماده شیم"

جین یون و لان شو هردو منظم سر جاشون ایستادن به رهبران قبایل تعظیم‌ کردن، جین لینگ جلو اومد و گفت: "بانو شو! پس لان وانگجی رو هم با خودتون آوردید! از این بابت خوشحالم... اگه پسر من واقعا وی ووشیان باشه آینده ی این دو نفر به هم گره خورده"

لان شو لبخندی زد، سری تکون داد و گفت: "من هم امیدوارم همین طور باشه ارباب جین"

در همین حین یکی از تهذیبگرهای نسل جوان قبیله ی جین جلو اومد و گفت: "رهبر قبیله، ون نینگ دارن میان داخل"

جین لینگ سری تکون داد و در همین حین ون نینگ درحالی که شمشیری پیچیده شده در پارچه ای با طلسم های مختلف دستش بود وارد کاخ تک شاخ طلایی شد.

اون به همه ادای احترام کرد و جلوتر رفت.
همزمان با ورود اون سکوت عجیبی سالن رو فرا گرفت.

حتی صدای پچ پچ خدمتکار ها هم شنیده نمیشد.
انگار هنوز هم همه ترس خاصی از ون نینگ به دل داشتن.
لان شیچن که کنار لان سیژوی ایستاده بود لبخندی زد و گفت: "این باید شمشیر ارباب وی باشه، چرا جلو نمیری و اون رو به ارباب لینگ‌ نمیدی؟"

ون نینگ که کمی مضطرب به نظر میرسید از فرمان لان‌ شیچن پیروی کرد و جلو رفت، شمشیر رو جلوی جین لینگ گرفت و گفت: "بفرمایید رهبر قبیله... لطفا مراقب این شمشیر باشید"

جین لینگ سری به نشونه ی تایید تکون داد و شمشیر رو از ون نینگ گرفت، ون نینگ قدمی عقب کشید و کنار بقیه ایستاد ولی فاصلشو با بقیه حفظ کرد،‌ میدونست هنوز بعضیا هستن که ازش بترسن.

جین لینگ درحالی که سعی میکرد لرزش دست هاش رو کنترل کنه با قدم های بلند جلو رفت و رو به روی همسر و فرزند جدیدش ایستاد.

حتی‌ جین هو که کنار ندیمه ها ایستاده بود هم کنجکاو بود که قراره با برادر کوچیکترش که همه توجه هارو به خودش جلب کرده چیکار کنن.

جین یینگ حالا از خواب بلند شده بود و با چشم های درشت و مشکیش به پدرش نگاه میکرد.

جین لینگ نفس عمیقی کشید و شمشیر رو جلوی دست پسرش نگه داشت.

لان وانگجی به جین یینگ نگاه میکرد، حتی اونم با وجود سن کمش حس میکرد قراره اتفاقی مهمی بیوفته، ناگهان نوزاد به دست کوچیکش حرکتی داد و شمشیر رو توی مشتش نگه داشت.

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now