57🌹

310 99 11
                                    


کمی بعد یونگی صدای باز و بسته شدن در رو شنید. در حالی که پسرِ دیگه روی تختش دراز میکشید چشم هاش رو بست و تظاهر کرد خوابه.

بیست دقیقه ای سپری شد.

یونگی منتظر شنیدن نفس های یکنواخت هوسوک بود که نشون میداد خوابیده اما در عوض، توی اتاق صدای گریه های خفه ای به گوش میرسید.

حالا چی؟

نمیتونست فقط سر جاش بمونه و حقیقت اینکه هم اتاقیش توی تخت زیری در حال گریه کردن بود رو نادیده بگیره.

از این کار پشیمون میشم.

-

Hobi🌹:
شوگا؟

Hobi🌹:
اونجایی؟

Hobi🌹:
نمیتونم بخوابم

Hobi🌹:
اینجا نیستی عالی شد

Hobi🌹:
گفتی اینجا خواهی بود:(

Hobi🌹:
ببخشید واقعا دیروقته

Hobi🌹:
البته که اینجا نیستی

Hobi🌹:
یه صدایی شنیدم. قراره بمیرم؟

Hobi🌹:
بالاخره🙏🏻

Hobi🌹:
اه یونگیه

Hobi🌹:
فکر میکنی صدامو شنید؟

Hobi🌹:
امیدوارم نشنیده باشه

Hobi🌹:
چیـ

Hobi🌹:
شوگا

Hobi🌹:
کمک

Hobi🌹:
هو

Hobi🌹:
ه

Hobi🌹:
داره تو خواب راه میره مـ

Hobi🌹:
چرا اینجاست

Hobi🌹:
چرا روی تخت نشسته

Hobi🌹:
پتورو واسه چی کنار میده

Hobi🌹:
چرا داره دراز میکشه

Hobi🌹:
کمک

Hobi🌹:
یونگی داره کنارم دراز میکشه سیتناستنبیتسز

Hobi🌹:
باید چیزی بگم؟

Hobi🌹:
اره باید بگم

-

"واسه چی اینجایی؟"

هوسوک سعی میکرد تا حدِ امکان دور شه تا پسر دیگه رو که داشت توی تختِ هم اتاقیش جا خوش میکرد رو لمس نکنه.

"تختم راحت نیست."

"تختا یکین." هوسوک گلوش رو صاف کرد. "رسما یکین. توی تخت دوطبقه میخوابیم."

"از این یکی بیشتر خوشم میاد."

اون به یونگی که به نظر نمیومد به همین زودی ها جایی بره نگاه کرد.

"میرم توی تخت تو."

"فقط همینجا بمون." یونگی گفت و بهش نزدیکتر شد.

هوسوک اه کشید و به پهلو چرخید تا با پسر دیگه رو در رو شه. برای مدتی طولانی به هم دیگه نگاه کردن. وقتی یونگی دستش رو روی صورت پسر دیگه گذاشت؛ هوسوک با خودش فکر کرد توی یک ماه گذشته حتی برای یک هزار هزارم ثانیه هم شخصی به زیبایی یونگی ندیده.

"گریه نکن." زمزمه کرد و اشک های نشسته روی صورت هوسوک رو پاک کرد. "... بهت نمیاد."

هوسوک دهنش رو باز کرد و دوباره بستنش. نمیدونست چی بگه. یونگی از فرصت برای نزدیکتر شدن بهش استفاده کرد، تا جایی که تقریبا روی قفسه ی سینه ی هوسوک بود.

"چ- چـ"

"فقط بخواب." حرفشو برید و چشم هاش رو بست.

هوسوک برای مدتی طولانی بی حرکت موند.

-

Hobi🌹:
شوگا

Hobi🌹:
🚨وضعیت اضطراری🚨

Hobi🌹:
اون روی سینم خوابیده

Hobi🌹:
ها

Hobi🌹:
نمیتونم حرکت کنم لطفا

Hobi🌹:
چرا اینجا نیستی

Hobi🌹:
میدونم تقریبا شیش صبحه ولی من

Hobi🌹:
نمیتونم تکون بخورم

Hobi🌹:
یا نفس بکشم

Hobi🌹:
واقعا واقعا واقعا گیجم

Hobi🌹:
به نظرت باید بخوابم؟

Hobi🌹:
آره من نظرم همینه ولی اگر نتونم بخوابم چی؟ در حالی که این آدم کوچولو روم خوابیده بیدار بمونم؟

Hobi🌹:
از اونجایی که تو اینجا نیستی و رسما دارم با خودم حرف میزنم به نظرم دارم خل میشم

Hobi🌹:
سعی میکنم بخوابم

Hobi🌹:
میدونم نمیتونم ولی باشه

Hobi🌹:
بای👋🏻

Hobi🌹:
دوست دارم😚

***
این قسمت عزیزدلمه:))
اینم ببینید، جوری که کمرشو گرفته🥲

***این قسمت عزیزدلمه:))اینم ببینید، جوری که کمرشو گرفته🥲

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Colorless Rainbow ~|| Hopegi/Namjin/Vminkook Au Persian TranslateWhere stories live. Discover now