کمی بعد یونگی صدای باز و بسته شدن در رو شنید. در حالی که پسرِ دیگه روی تختش دراز میکشید چشم هاش رو بست و تظاهر کرد خوابه.بیست دقیقه ای سپری شد.
یونگی منتظر شنیدن نفس های یکنواخت هوسوک بود که نشون میداد خوابیده اما در عوض، توی اتاق صدای گریه های خفه ای به گوش میرسید.
حالا چی؟
نمیتونست فقط سر جاش بمونه و حقیقت اینکه هم اتاقیش توی تخت زیری در حال گریه کردن بود رو نادیده بگیره.
از این کار پشیمون میشم.
-
Hobi🌹:
شوگا؟Hobi🌹:
اونجایی؟Hobi🌹:
نمیتونم بخوابمHobi🌹:
اینجا نیستی عالی شدHobi🌹:
گفتی اینجا خواهی بود:(Hobi🌹:
ببخشید واقعا دیروقتهHobi🌹:
البته که اینجا نیستیHobi🌹:
یه صدایی شنیدم. قراره بمیرم؟Hobi🌹:
بالاخره🙏🏻Hobi🌹:
اه یونگیهHobi🌹:
فکر میکنی صدامو شنید؟Hobi🌹:
امیدوارم نشنیده باشهHobi🌹:
چیـHobi🌹:
شوگاHobi🌹:
کمکHobi🌹:
هوHobi🌹:
هHobi🌹:
داره تو خواب راه میره مـHobi🌹:
چرا اینجاستHobi🌹:
چرا روی تخت نشستهHobi🌹:
پتورو واسه چی کنار میدهHobi🌹:
چرا داره دراز میکشهHobi🌹:
کمکHobi🌹:
یونگی داره کنارم دراز میکشه سیتناستنبیتسزHobi🌹:
باید چیزی بگم؟Hobi🌹:
اره باید بگم-
"واسه چی اینجایی؟"
هوسوک سعی میکرد تا حدِ امکان دور شه تا پسر دیگه رو که داشت توی تختِ هم اتاقیش جا خوش میکرد رو لمس نکنه.
"تختم راحت نیست."
"تختا یکین." هوسوک گلوش رو صاف کرد. "رسما یکین. توی تخت دوطبقه میخوابیم."
"از این یکی بیشتر خوشم میاد."
اون به یونگی که به نظر نمیومد به همین زودی ها جایی بره نگاه کرد.
"میرم توی تخت تو."
"فقط همینجا بمون." یونگی گفت و بهش نزدیکتر شد.
هوسوک اه کشید و به پهلو چرخید تا با پسر دیگه رو در رو شه. برای مدتی طولانی به هم دیگه نگاه کردن. وقتی یونگی دستش رو روی صورت پسر دیگه گذاشت؛ هوسوک با خودش فکر کرد توی یک ماه گذشته حتی برای یک هزار هزارم ثانیه هم شخصی به زیبایی یونگی ندیده.
"گریه نکن." زمزمه کرد و اشک های نشسته روی صورت هوسوک رو پاک کرد. "... بهت نمیاد."
هوسوک دهنش رو باز کرد و دوباره بستنش. نمیدونست چی بگه. یونگی از فرصت برای نزدیکتر شدن بهش استفاده کرد، تا جایی که تقریبا روی قفسه ی سینه ی هوسوک بود.
"چ- چـ"
"فقط بخواب." حرفشو برید و چشم هاش رو بست.
هوسوک برای مدتی طولانی بی حرکت موند.
-
Hobi🌹:
شوگاHobi🌹:
🚨وضعیت اضطراری🚨Hobi🌹:
اون روی سینم خوابیدهHobi🌹:
هاHobi🌹:
نمیتونم حرکت کنم لطفاHobi🌹:
چرا اینجا نیستیHobi🌹:
میدونم تقریبا شیش صبحه ولی منHobi🌹:
نمیتونم تکون بخورمHobi🌹:
یا نفس بکشمHobi🌹:
واقعا واقعا واقعا گیجمHobi🌹:
به نظرت باید بخوابم؟Hobi🌹:
آره من نظرم همینه ولی اگر نتونم بخوابم چی؟ در حالی که این آدم کوچولو روم خوابیده بیدار بمونم؟Hobi🌹:
از اونجایی که تو اینجا نیستی و رسما دارم با خودم حرف میزنم به نظرم دارم خل میشمHobi🌹:
سعی میکنم بخوابمHobi🌹:
میدونم نمیتونم ولی باشهHobi🌹:
بای👋🏻Hobi🌹:
دوست دارم😚***
این قسمت عزیزدلمه:))
اینم ببینید، جوری که کمرشو گرفته🥲
YOU ARE READING
Colorless Rainbow ~|| Hopegi/Namjin/Vminkook Au Persian Translate
Fanfictionیونگی و هوسوک از هم متنفرن. واقعا متنفرن. تا زمانی که یونگی پیام ناشناسی دریافت میکنه. -- ꨄ ☼☽ نام: رنگین کمان بی رنگ ☼☽ کاپل: سپ. نامجین. ویمینکوک ☼☽ ژانر:تکستینگ، فلاف، انگست ☼☽writer: @sunkltten ☼☽cover by: @im_jonas