★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part61

Start from the beginning
                                    

لان وانگجی دست سالمش رو ستون بدنش کرد تا روی زمین نیفته و همزمان به سختی گفت: "بـ... با وی ووشیان کا... کاری نداشته باشید"

اما صدای خنده ی آشنایی باعث شد سرِ پایین افتاده اش رو کمی بلند کنه و به فرد رو به روش چشم بدوزه...

"نظرت راجع به این نقشه ی بی‌نظیر چیه رهبر تهذیبگرها؟"

لان وانگجی با دیدن اون لباس سبز و خاکستری که از جنس حریر و ابریشم خالص بود سرش رو بالاتر گرفت، جلوی صورت اون فرد با جثه ای نسبتا ریز نقش بادبزنی با نقش و نگار هایی زیبا قرار داشت.

طولی نکشید که لان وانگجی صاحب اون باد بزن رو شناخت و انگار که با خودش حرف میزنه زمزمه کرد: "نیه... هوایسانگ؟!"

نیه هوایسانگ بادبزنش رو جمع کرد و به طرف لان وانگجی خم شد، با همون لبخند همیشگیش گفت: "تو که خوب منو میشناختی هانگوانگ جون پس مشخصه زیاد هم شوکه نشدی"

لان وانگجی با چشم هایی که شعله ور شده بودن لبهاش رو از هم فاصله داد و کلمات رو به دشواری کنار هم‌ گذاشت:" تا... تاوان این... کارتو پس میدی!"

نیه هوایسانگ ضربه ای رو دست اون زد و لان وانگجی پلک هاش رو محکم روی هم فشرد.
بادبزنشو دوباره باز کرد و درحالی که اون رو جلوی صورتش گرفته بود گفت: "خیلی غم انگیزه که این همه سال برای ارباب وی صبر کردی و حالا فقط چهارسال تونستید باهم باشید و باز هم مرگشو به چشم دیدی"

لان وانگجی در جوابش چیزی نگفت، همیشه میدونست چیزی درمورد شخصیت و رفتار نیه هوایسانگ غیر طبیعیه اما با اتفاقی که امروز افتاد مطمئن شد اون یه مجنون تمام عیاره!

نیه هوایسانگ خطاب به افرادش گفت: "بیاید قبل از اینکه بقیه از راه برسن اینجا رو ترک کنیم، زخمی ها و کشته شده ها رو هم با خودتون بیارین"

بعد لحظه ای مکث کرد و ادامه داد: "حتی قوی ترین تهذیبگر هم نمیتونه زیاد در برابر این سم و اینهمه خونریزی دووم بیاره!"

پس از اون روی پاشنه ی پاش چرخید و همراه تهذیبگرهای سیاهپوش تصمیم به ترک اونجا گرفت، اما در همین حین لان وانگجی خطاب به نیه هوایسانگ گفت: "یه روز با دستای خودم میکشمت نیه هوایسانگ"

نیه هوایسانگ سرش رو برگردوند و با طعنه گفت: "اوه جدی؟ فکر نمیکنم بعد از مرگت قادر به انجام اینکار باشی ولی به هر حال منتظرش میمونم"

و سپس با گام هایی سریعتر از اونجا دور شد و از میدان دید لان وانگجی محو شد.
لان وانگجی با رفتن اون ها به سختی خودش رو به وی ووشیان رسوند که برخلاف همیشه آروم و بی سرصدا روی زمین دراز کشیده و رنگ از صورتش پریده بود.
دست خون‌آلودش رو دراز کرد و وی یینگ رو به محکم آغوش کشید.

با حس این موقعیت آشنا اشک هاش دوباره صورتش رو خیس کردن، لبخند تلخی زد و کنار گوشش زمزمه کرد: "خیلی متاسفم وی یینگ، نتونستم مراقبت باشم من... من قولمو شکستم"

بعد چشم هاش رو بست و برای آخرین بار ترانه ای رو نجوا کرد که با همه ی وجودش برای اون ساخته بود، این آهنگ معجزه ی اون ها بود، یادآور تمام دلتنگی ها و همچنین لحظات خوبِ باهم بودنشون. لان وانگجی همیشه عاقل و منطقی بود اما اگه موضوع وی یینگ میبود میتونست احمق ترین آدم دنیا باشه، با آخرین نفس هاش به خوندن اون آهنگ  ادامه میداد انگار که امیدوار بود آهنگشون یک بارِ دیگه نجاتشون بده.

سکوت مطلق جنگل با آخرین زمزمه های یک عاشق شکسته میشد و باد از شدت غمِ اون جَو بالاخره متوقف شد و آروم گرفت، همه چیز در آروم ترین حالت ممکن بود و حتی برگی از درخت روی زمین نیوفتاد.
با زمزمه ی آخرین کلمه، اون نجوای زیبا و عاشقانه متوقف شد و باز هم جنگلِ خاموش غرق در سکوت معمولش بود.
ماه به صورت دو عاشق که در آغوش یکدیگر آرمیده بودن می‌تابید و انگار بهم پیوستن روح اون ها رو تبریک میگفت...

اما سرنوشت در این بین تصمیم نداشت از حرکت بایسته!

_________________________________________
ویرایشگر: ishouka💮
_________________________________________
نظر فراموش نشه❤🦋
_________________________________________

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now