♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡

By wangxian_dragon

72.1K 15.4K 3.1K

🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج... More

★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★ مقدمه
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part1
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part2
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part3
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part4
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part5
★𝐃𝐞𝐬𝐭𝐢𝐧𝐲★part6
★𝐃𝐞𝐬𝐭𝐢𝐧𝐲★part7
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part8
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part9
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part10
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part11
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part12
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part13
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part14
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part15
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part16
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part17
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part18
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part19
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part20
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part21
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part22
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part23
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part24
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part25
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part26
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part27
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part28
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part29
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part31
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part32
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part33
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part34
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part35
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part36
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part37
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part38
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part39
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part40
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part41
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part42
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part43
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part44
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part45
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part46
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part47
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part48
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part49
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part50
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part51
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part52
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part53
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part54
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part55
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part56
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part57
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part58
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part59
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part60
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part61
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part62
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part63
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part64
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part65 (extra)
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part66 (extra)
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part67 (extra)
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part68 (extra)
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part69 (extra)
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part70 (extra)
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part71 (extra)
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part72 (extra)
★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part73 (extra)
tmm مهم

★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part30

871 201 17
By wangxian_dragon

پارت سی ام*
_________________________________________
جین یینگ اجازه پیدا کرد از اتاقش بیرون بیاد تا بتونه به ورود لان شیچن و لان وانگجی خوشامد بده و اونجا حضور داشته باشه.

هرچند دیگه با پدرش حرفی نمیزد و سعی میکرد دور و بر یونگ لین هم نپلکه؛ اما بیشتر از هرچیزی دلش میخواست هرچه زودتر لان وانگجیو ببینه..زندگی با وجود این عروس جدید سخت تر هم شده بود.
هنوز باورش نمیشد یک ماهه همدیگه رو ندیدن!

وقتی یکی از شاگردهای جوون به داخل سالن وارد شد و ادای احترام کرد و گفت:" ارباب جین..ز وو جون و لان وانگجی به اینجا رسیدن."

جین لینگ گفت: "به داخل راهنماییشون کنید."

جین هو خم شد و کنار گوش جین یینگ گفت: "هی جین یینگ عشقت اومد!"

جین یینگ چشم غره ای به جین هو رفت که جین هو لبخندی تحویلش داد و گفت:" حق داری خجالت بکشی عروسای جوون اینجورین."

جین یینگ خواست مشتی توی صورت جین هو فرود بیاره که درست همین لحظه صدای لان شیچن رو شنید: "ارباب جین لینگ! خوشحالم باز همو ملاقات میکنیم."

جین یینگ صاف سر جاش ایستاد و مثل بقیه به لان وانگجی و لان شیچن ادای احترام کرد.

لان وانگجی کنار لان شیچن ایستاده بود و با اون موهای دم اسبی و بلند و لباس سفیدش مثل یه تندیس زیبا به نظر میرسید که توجه ها بهش جلب شده بود. اون همچنان مثل قبل چهره ی خنثی و خشکی داشت و هیچ کس نمیتونست بفهمه درونش چه خبره.

لان شیچن به یونگ لین که کنار جین لینگ ایستاده بود نگاهی کوتاه انداخت و گفت:" ایشون باید عروس جدید خاندان جین باشن! بهتون تبریک میگم..و از اینکه نتونستم در این مراسم باشکوه و مبارک حضور داشته باشم عذرخواهی میکنم."

یونگ لین لبخندی زد و گفت: "خیلی از شما متشکریم ز ووجون ما میدونیم این روزا سرتون شلوغه و نمیخواستیم مزاحم شما بشیم."

درسن بعد از مکالمه ی کوتاه بین جین لینگ و ز وو جون و یونگ لینی که سعی میکرد با چرب زبونی توجه همه رو به خودش جلب کنه و اعتبار خاندانشو نشون بده لان شیچن سری تکون داد: "خیلی خوشحالیم که مارو به اینجا دعوت کردید ارباب جین..لان وانگجی هم خیلی خوشحال بود که قراره جین یینگ جوان رو ملاقات کنه."

با شنیدن این حرف چشمای لان وانگجی گرد شد و گوشهاش مثل همیشه موقع شرمساری به رنگ قرمز دراومدن.

جین یینگ لبخندی شیطانی زد و گفت:" لان وانگجی دنبال من بیا میخوام باهات صحبت کنم..از نظر شما که اشکالی نداره ارباب لان؟"

لان شیچن لبخندی زد و سری تکون داد و گفت:" نه اشکالی نداره،ارباب جین سوم..میتونید برید."

جین یینگ و لان وانگجی خم شدن و به بزرگتر های جمع تعظیم کردن و بعد جین یینگ با شوقی وصف نشدنی دست لان وانگجیو گرفت و دنبال خودش کشید.

لان وانگجی گفت: "منو کجا میبری؟"

جین یینگ گفت: "توی اتاق خودم."

لان وانگجی:"چ..چی؟"

جین یینگ‌سرجاش ایستاد و با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و سر به سرش گذاشت: "چرا اینقدر مضطرب به نظر میرسی؟ نکنه فکر کردی میبرمت اونجا تا بهت تجاوز کنم؟"

دوتا از خدمتکارهای جوونی که اونجا بودن با شنیدن این حرف دستشونو جلوی صورتشون گذاشتن و از اونجا دور شدن.

لان وانگجی اخم محوی کرد و گفت: "با صدای بلند صحبت نکن."

جین یینگ گفت:" بی خیال لان ژان این چیزا اینجا طبیعیه! اینجا مقر ابر نیست."

بعد جلوی اتاقش ایستاد و محافظ ها از جلوی در وردوی کنار رفتن و اونها وارد اتاق جین یینگ شدن.

اتاق جین یینگ اتاقی بزرگ و نورگیر بود و نقاشی های زیبای فراوانی توی اتاقش دیده میشد و اکثر وسایل داخل اتاق از چوب و سنگ های مرغوب بود..اما جالب بود اتاق اون نسبت به سایر قسمت های قصر تزئیات ساده تری داشت‌.

لان وانگجی همین موضوع رو مطرح کرد که جین یینگ در جواب گفت:" راستش خوشم نمیاد خیلی اتاقم شلوغ باشه..ترجیح میدم یه اتاق ساده تر داشته باشم که توش احساس راحتی کنم...طلا و جواهر باید به کسایی برسه که بهش نیاز دارن."

لان وانگجی با شنیدن این حرف سری تکون داد و جین یینگ رو توی دلش تحسین کرد!

در همین هین جین یینگ به سمت میزش رفت و از زیر برگه های سفید نقاشی رو بیرون کشید و اون رو به لان وانگجی داد و گفت: "نگاه کن وانگجی..من تورو کشیدم."

لان وانگجی به نقاشی ای که از نیمرخ خودش روی برگه و با جوهر مشکی با ظرافت خاصی کشیده شده بود نگاه کرد که جین یینگ با هیجان پرسید: "قشنگه نه؟"

لان وانگجی:" هوم"

جین یینگ نفسو بیرون فرستاد و دستاشو توی هم گره زد و گفت: "آه! همش همین؟ من سه روز روی این نقاشی کار کرد.."

هنوز آخرین کلمش به پایان خودش نرسیده بود که دستایی دور بازوهاش حلقه شد و بعد داغی لبایی رو حس کرد.

لان وانگجی از جین یینگی که شکه شده بود جدا شد و لبخندی محوی زد و گفت: "خیلی زیباست!"

جین یینگ لان وانگجیو کنار زد و صورتشو به طرف دیگه ای برگردوند و گفت:"خ..خیلی ممنون."

لان وانگجی با صدای آرومی گفت:" جین یینگ؟ خجالت کشیدی؟"

جین یینگ سعی کرد مخالف کنه و گفت:"منو خجالت؟ محاله!"

و بعد جین یینگ روی لبه ی پنجره ی اتاقش نشست که لان وانگجی گفت: "جین یینگ اونجا خطرناکه!"

جین یینگ خندید و گفت: "نه خطرناک نیست."

لان وانگجی نگاهی به اون انداخت و اونم کنار جین یینگ نشست.

جین یینگ دست لان وانگجیو گرفت و با خوشحالی گفت: "ولی خیلی خوشحالم که تورو بازهم میبینم."

لان وانگجی پرسید: "چطور؟"

جین یینگ سرشو روی شونه ی لان وانگجی گذاشت: "راستش یه مدته احساس بدی دارم."

لان وانگجی بدون مقدمه گفت:" بخاطر عروس جدیده؟"

جین یینگ از اینکه لان وانگجی اینقدر سریع متوجه حرف دلش شد تعجب کرد و گفت:" درسته اما تو از کجا فهمیدی؟"

لان وانگجی گفت: "در راستای قبیله ی سرخ شایعه های زیادی هست که توسط مردم دست به دست میشه."

جین یینگ گفت: "من خودم هم رفتار های عجیبی رو از سمت یونگ لین دیدم..حس میکنم فکرایی توی سرش داره اما پدرم حاضر نیست به حرفای من گوش بده! فکر میکنم عشق کورش کرده!"

لان وانگجی سرشو تکون داد و گفت:" اسم این عشق نیست! کسانی که واقعا عاشقن عیب های همو میبینن و سعی میکنن اونهارو برطرف کنن و با اونها کنار بیان."

جین یینگ گفت:" هوم..حق باتوعه..ولی جدیدا پرحرف شدی! جمله های طولانی تری رو استفاده میکنی!"

در همین هین صدای جین هو رو از پشت در شنیدن: "ارباب لان..ز ووجون میخوان باهاتون صحبت کنن."

لان وانگجی دوباره به داخل اتاق برگشت و درو باز کرد و خطاب به جین هو گفت:"از اطلاع رسانیت ممنونم."

و بعد خطاب به جین یینگ گفت:" برمیگردم."

و سپس با‌ گام های آهسته از کنار جین هو عبور کرد و به سمت سالن اصلی کاخ تک شاخ طلایی رفت.

در هین راه رفتن صدای پسر جوونی توجه اونو جلب کرد:" پس برترین شاگرد قبیله ی لان تو هستی!"

لان وانگجی برگشت و به پسر جوون نگاه کرد، پسری خوش قیافه، با قدی بلند.

لان وانگجی گفت:" شما باید از اربابان قبیله ی نیلوفر سرخ باشید..مشکلی پیش اومده؟"

پسر که به ستون سنگی تکیه زده بود از جاش بلند شد و گفت:" نباید به دیدن خواهرم بیام؟..البته حق داری..تو تاحالا من رو ملاقات نکردی لان وانگجی! من لین‌ ژیهو هستم."

لان وانگجی حس خوبی از اون چشم های شرور و مرموز نگرفت و قیافه ی جدیشو حفظ کرد و گفت: "علاقه ای به هم صحبتی ندارم."

و بعد خواست از کنار پسر رد بشه که صدای اونو شنید:" نامزدتو خیلی دوست داری نه؟"

لان وانگجی برگشت و با چشم های براق طلاییش به اون پسر نگاه کرد و به سردی پرسید: "منظورت چیه؟"

پسر پوزخندی زد : "اون زیادی خوش بر و روعه، پس مواظب باش از چنگت درنیاد لان وانگجی!"

لان وانگجی با شنیدن این حرف دستاشو مشت کرد و بیچن رو محکم بین انگشتاش فشرد و انرژی آبی رنگ از دستش ساطع شد.

لین ژیهو گفت:" ارباب لان! بهتره اعصبانی نشید..از شما بعیده..همه شمارو به شاگردی با رفتاری شایسته میشناسن!"

لان وانگجی دیگه به حرفای اون پسر جوون توجهی نکرد و از اونجا دور شد، فعلا زمان درگیری با ژیهو لین تازه وارد نبود.

حق با جین یینگ بود، قبیله ی نیلوفر سرخ نقشه های پلیدی توی سر می پروروندن و همین حالا این پسر جوون بطور غیر مستقیم جین یینگ رو تهدید کرده بود!
________________________________________
اینم پارت جدید😍
شب یلداتونم مبارک باشهههه🍉💚❤
وت هارو زیاد کنید و کامنت بزارید😘🥺
_________________________________________

Continue Reading

You'll Also Like

962 276 6
ییژان یک ساله که وارد رابطه شدن. به مناسبت تولد ژان، ییبو و ژان به همراه دوستاشون یوبین، شوانلو و ژوچنگ دور هم جمع شدن. چه اتفاقی قراره توی این دورهم...
145K 5.7K 53
تنها با یک نگاه در چشمانش سرنوشتم تغیر کرد
75K 13.9K 49
عاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من ب...
9.2K 3.2K 86
-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!