Pretty Hurts [Harry Styles]

By sheida_stories

48.3K 4.4K 117

"...من تنها بودم،توی حصاری که واسه خودم ساخته بودم زندانی شدم،وابسته به خودکشی بودم،من افسرده شدم،احساس افتضا... More

part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
part 43
part 44
part 45
part 46
part 47
part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
part 53
part 54
part 55
part 56
part 57
part 58
part 59
part 60
part 61
part 62
part 63
part 64
part 65
part 66
part 67
part 68
part 69
part 70
part 71
part 72
part 73
part 74
part 75
part 76
part 77
part 78
part 79
part 80
part 81
part 82
part 83
part 84
part 85
part 86
last part/87

part 27

546 61 0
By sheida_stories

با صدای آلارم از خواب پریدم،به بدنم کش و ‌قوسی دادم و یه دوش سریع گرفتم و یه دست لباس انتخاب کردم.
یه تیشرت آستین بلند،شلوارک کوتاه جین و یه جوراب شلواری نازک مشکی،بوت های بلند مشکی رو هم پام کردم و کت بلندم رو برداشتم.موهامو هم باز کردم و دورم ریختم.کیف و وسایل همیشگی رو هم مثل همیشه برداشتم و با سرعت پله های مارپیچ رو پایین رفتم.
_صبح بخیر
_صبح بخیر امیلی
_صبح بخیر خانم خوش تیپ
_روز خوش...
امروز روز خوبی به نظر میاد،امیدوارم این آرامش قبل از طوفان نباشه.
یه لیوان آب پرتقال برای خودم ریختم و ساندویچ بامزه ای که آدری واسم درست کرده بود رو ازش گرفتم و خوردم و بهد به سمت در رفتم.
_آدری ؟ تو نمیای؟!
آدری به طرز مظلونانه ای به بابان نگاه کرد،بابام هم یه لبخند زد و ادامه داد:
_آدزی چند تا از دوستاشو دیده بود که صبح ها با سرویس کوچک مهد کودک می رفتند،اونم خیلی دلش میخواست امتحان کنه،پس واسش،سرویس گرفتم.
_اممم،خب،باشه
به سمت در حرکت کردم ولی یه صدلیی منو سرجام نگه داشت.
_امیلی؟!
آدری صدام کرد و به سمتم دوید‌‌‌
_بله ؟!؟
_تو که ناراحت نشدی؟شدی؟
_نه عزیزه دلم ، معلومه که نه.
اینا رو در حالی که صورتشو ‌با دو ‌دستم گرفته بودم بهش گفتم و بعد موهاشو ‌بوسیدم.
_خداحافظ عزیزم
_خداحافظ امیلی
و به سمت مدرسه ، توی مسیر همیشگی راه افتادم.مثل همیشه سرم پایین بود و راه میرفتم که صداهایی از پشتم شنیدم که باعث شد بترسم،ولی به راهم ادامه دادم.
_هی،خشگل خانوم ،تنها میدزدنت.
_نه!!با این حالتی که این داره کسی جرأت نمیکنه بهش نزدیک بشه.
خدای من! اینا با خودشون چی فکر کردن؟کسی نباید هم به من نزدیم بشه،باید شوخیشون گرفته باشه!
_خانوم خوش تیپ،نمیخوای یه نگاه هم بندازی؟شاید پسندیدی!
_امروز مثل اینکه حال خوبی نداری!!
_ پسرا صبح به این زودی هم دست بردار نیستن؟!یه صدای آشنا باعث شد صدای آزاردهنده پسرا قطع بشه و پایانی به مزاحمتشون بدن.
_هی آقایون...نبینم به دختر مردم نزدیک بشید.
_آخ آخ،صاحابش اومد،جناب عالی کی باشید؟
_این خانوم دوست دختر من هستن.
چی؟؟؟!!!دیگه کم مونده بود که شاه دربیارم!
به سمت صدا برگشتم تا شاید بشناسمش.
آره،درست حدس میزدم،همون صدای آشنا بود.سوار یه ماشین مشکی اسپرت بود که بهش میخورد خیلی گرون باشه.
_تو میخوای همونجوری وایستی تا این پسرا بدزدنت؟!
به طرز غیر مستقیم بهم فهموند که باید سوار ماشین بشم یا این پسرا اینقدر به مزاحمت ادامه میدن تا یه بلایی سر یکی این وسط بیاد.

Continue Reading

You'll Also Like

499 71 13
اگه گریم بازیگر سنگین باشه تشخیص اینکه کی داره نقشو بازی میکنه دشواره، صبر کن تیتراژ بیاد بالا!
227K 32.5K 39
وضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش...
obsession By M

Fanfiction

990 170 9
جیسون سالها بود که از استلا خوشش میومد ، همیشه اونو زیر نظر داشت ، ازش محافظت میکرد ولی نمیتونست کاری انجام بده ، باید احساساتشو مخفی میکرد چون اون خ...
7.1K 1.3K 23
هرچیزی در این جهان امکان گم‌شدن دارد، حتی خودش! جهان‌گمشده با جنگ، مرگ، خون، نفرت و کینه توام است. جهانی که در آن خبری از صلح نیست! اما، پیش‌بینی تما...