"part 60"

3.8K 439 1.7K
                                    

"last part"

"مرور خاطرات"

یک کلمه برای توضیح افکار و علل نگاه خیره‌ش به کنج دیوار اتاق کافی بود.
یک کلمه با شش حرف ساده اما صد کیلو بار هموار جمع شده روی شونه های خمیده اش.

خب، از کجا شروع شد پسر جوان؟

"من متولد شدم"

چطور پیشرفت؟

"فاکد اپ...تحقیر، کتک و منتهی شدن به بی حسی مطلق"

چطور پیش میره؟

"دوباره متولد شدم"

چه احساسی داره؟

"فاکد اپ...غم، سنگینی و منتهی شدن به بی حسی مطلق"

حدس میزنی چطور پیش میره؟

"م-..من..."

اعتراف کن زین مالیک، به من-وجدانت-بگو که هنوز هم اون احمق ساده لوحی هستی که به رنگین کمان ایمان داره!
بگو که هنوز هم لیام رو اون شاهزاده ی سوار بر اسب سفید میبینی!

"من...من...رنگین کمان رو تو چشم هاش...دیدم...چطور وجودش رو انکار کنم اخه؟"

حرفی ندارم...دقیق تر نگاه کن مرد.

"تیره تر شد...حالا تاریکی رو میبینم."

عالیه...اون خودِ تاریکیه زین! پس باید چیکار کنی؟

"عینکم رو تمیز کنم و دقیق تر نگاه کنم"

...

+زندگیِ لیام خوابه؟

با شنیدن زمزمه ی خش‌دار و بمی، درست در کنار گوشش لبخند کوچکی زد.

بالاخره بعد از پنج ساعت غیب شدن و بی پاسخ گذاشتن تماس های متعدد پسر به خونه برگشته و به این شیرینی عذر خواهی میکرد.

کی میتونست ازش کینه به دل بگیره؟

مطمئنا دلیل موجهی برای بی پاسخ گذاشتن تماس ها و این غیبت چند ساعته داشت.
شاید مثل گذشته، به مرد ایمان نداشته باشه اما از این بابت مطمئن بود.

با حس گرما و خیسیِ روی شاهرگش، پلک های سنگینش رو از هم فاصله داد و با ناله ی نارضایتی، تن خسته‌ش رو عقب کشید.

_الان نه لی...

لیام با دیدن نارضایتی پسر و فهم اینکه تمایلی به سکس نداره دقیقه ای پلک هاش رو روی هم قرار داد و بعد از سر دادن نفس عمیقی، خودش رو روی تخت-کنار تن زین-رها کرد.

NOBODY [Z.M] [L.S] [Completed]Where stories live. Discover now