"part 38"

3K 494 1.5K
                                    

Send to daddy H⁦ ⁦(づ ̄ ³ ̄)づ⁩ :

"من دارم میام هری...خودتونو جمع و جور کنین تا چند دقیقه ی دیگه اونجام"

در صورت عادی...
نباید مهم باشه.

نباید وجود لیام و یا اینکه در چه حالیه براش مهم باشه.
وجود مردی که بهش اعتماد کرد و در نهایت مثل یه هرزه باهاش رفتار کرد؛نباید مهم باشه.

مطمئنا اگه کس دیگه ای بجای اون پسرک ساده قرار داشت،با سیلی محکمی از لیام خدا حافظی میکرد و از صد جا بلاکش میکرد تا به این رابطه ی سرکش پایان بده.

اما آقای مالیک چیکار میکرد؟اون مغز فندقی به خیال خودش درحال درست کردن پل ها بود.

به هرحال...
اون پسر خودش رو با"ربطی به لیام نداره...من دوست ندارم هری و لویی اذیت شن"قانع میکرد.

اما نمی‌تونست منکر از اون حس دلتنگی و وابستگی شدیدش شه.

زین،عاشق لیام بود.
همین جمله برای فهمیدن کل قضایا کافیه.

نگاه مات شده‌اش رو از کفش های براق و مشکی رنگش گرفت و با چهره ی گرفته،تلفنش رو توی جیب بزرگ پالتوش قرار داد.

این هم جزء ای از سرنوشت زین‌ بود،باید باهاش کنار میومد.

بالاخره روزهایی میاد که این روز های بی رحم به فراموشی سپرده شن.
سختی ها هم روزی به پایان می‌رسن.

"بالاخره بدبختی خودش خسته میشه دست از سرم برمیداره."

با تکخنده ی تلخی به این موضوع فکر کرد و نگاهش رو در پارکینگ خصوصی و پر از ماشین اون عمارت چرخوند.

اون پارکینگ آرزوی زین بود.

یه مک لارن براق...
یه فراری قرمز رنگ...
اوه اون ائودی بود؟

نگاهش تماما روی ماشین های اطرافش قفل بود و دهن نیمه بازش گویای حس و حالش بود.

گوستاو باید زندگی خوبی داشته باشه!
چون لعنتی...قیمش خفن ترین و پولدار ترین مردی بود که زین تابحال دیده!

دیگه چی از دنیا میخواد؟

با حسرت و غم چشم های معصومش به سمت مک لارن رفت و دستش رو روی بدنه ی براق و صاف اون ماشین کشید.

"اینجا همش مال خودته عزیزم...من جاناتان نیستم "

اون جمله به قدری شیرین بود که زین دوست داشت بارها و بارها اون رو مرور کنه.

"اینجا همش مال خودته عزیزم...من جاناتان نیستم"

"اینجا همش مال خودته عزیزم...من جاناتان نیستم"

"اینجا همش مال خودته عزیزم...من جاناتان نیستم"

لبخند روی لبش...
پاک نشدنی بود.

NOBODY [Z.M] [L.S] [Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant