با خمیازه ی طولانی ای خودش رو روی صندلی رستوران نچندان معروف و ارزون لندن،انداخت.
معدهش حسابی میسوخت و با هر بار نفسی که میکشید چهرهش جمع میشد.
مگه چند وقت بود که غذا نخورده بود؟
نه ساعت؟
بیست و سه ساعت؟
یه روز؟مهم نبود اما اگه اینطور ادامه میداد مطمئنا معدهش تبدیل به یه هیولا میشد و میبلعیدش.
بعد از محکم کردن کش بنفش دور موهای پرکلاغیش،دهنش رو مزه مزه کرد و منو رو باز کرد.
نگاهش رو بین انواع ساندویچ های روی اون تکه کاغذ چرخوند و با دیدن کلمه ی "چیزبرگر"چشم هاش برق زد و لبخندی گشادی روی لب هاش شکل گرفت.
با لمس دوباره ی موهای بسته شدهش ،لبخندش رو بزرگ تر کرد.
بله؛امروز متوجه شد که موهاش به قدری بلند شده که بتونه اون رو ببنده و از تل استفاده کنه و به دلیل این موضوع ی خوشایند،کل روز رو مثل احمق ها لبخند میزد و از روی شوق،هر بار که از کنار لویی رد میشد ضربه ی محکمی به باسن بزرگش میزد و این جوابی جز پس کله ای چندتا ناسزا نداشت.
با یاد آوری چهره ی قرمز شده لویی و فحش های زشتش خنده ی ریزی کرد و منو رو بست.
+هی رفیق...
در همین حال و احوال ها بود که با شنیدن صدای بمی از پشت سرش،سرش رو بالا آورد و از پایین به چهره ی جذاب مرد هیکلی و هات پشت سرش،خیره شد.
_بفرمایید؟!
با تک ابروی بالا رفته ای پرسید و به چشم های سبز رنگ مرد خیره شد.
مرد با دیدن گیجی پسر زیبا،خنده ی کوتاهی کرد و با مهربونی توی چشم هاش،متقابلا به چشم های خوشرنگ پسر خیره شد.
+راستش این میز منه،یعنی خب...برای چند دقیقه رفتم سرویس و دیدم که شما...یعنی خب مشکلی نداره ولی سفارشمو برای این میز میارن.
زین با چهره ی خجالت زده ای از رو صندلی بلند شد و تندی عذر خواهی کرد.
_اوه گاد...ببخشید من نمیدونستم!
مرد لبخند بزرگ تری زد و بعد از اشاره به صندلی ای که تا چند ثانیه ی پیش،زین رو به خودش جا داده بود گفت...
+نه،عذر خواهی لازم نیست...اگه میخوای بشین؛اتفاقا منم دارم از تنهایی دق میکنم،بدم نمیاد یه هم صحبت داشته باشم.
این پسر خجالتی کسی نبود که با صدای کلفت شده و لحن صمیمی بگه"اوه حتما برو...خوشحال میشم"
این پسر خجالتی کسی بود که تنهایی رو ترجیح میداد و با صدای خاصش که چیزی مابین بم و نازک بود از غریبه ها فرار میکرد...
اما حالا احساس غم رو از لحن مرد تشخیص داد پس...
مثل همیشه به احساساتش گوش کرد و با دلسوزی و ترحم سر میز مرد غریبه نشست.
![](https://img.wattpad.com/cover/203878614-288-k272720.jpg)
YOU ARE READING
NOBODY [Z.M] [L.S] [Completed]
Romanceبه کثیف ترین مقدس،یعنی عشق...قسم میخورم که دوستش دارم. اندازه ی تمام قطرات اشکی که مسبب رها شدنش بود،دوستش دارم. اندازه ی تمام ترک های روی قلبم دوستش دارم. اندازه ی تمام التماس هایی که برای دوست داشته شدن به خرج دادم؛ دوستش دارم. نه مرد...منو سرزنش...