"part 18"

2.6K 477 539
                                    

حرارت بالای احساساتش با سرمای خاطرات گذشته، ترکیب و تبدیل به خاکستر سرد و خاموشی شده بود...

خاکستر...خاکستری...

چقدر از این دو کلمه مشابه نفرت داشت،بیجا نبود...ابدا.

خاکستر، جنس زندگیش....
خاکستری،رنگ جنس زندگیش!
Flash back:

_دد...

+جانم؟

مرد جوان با عشق به پسربچه ی چشم بلوریش خیره شد و با لبخند گرمی جواب داد.

_چرا خونه بزرگمونو دادیم به اون اقا چاقه؟

با شنیدن سوال تکراری پسرش با بیچارگی پلک هاش رو روی هم کوبید...
اون پسربچه،کوچک تر از چیزی بود که مسائل کار پدرش رو درک کنه.

+چون خونمون مثل خودش بزرگ بود.

با لبخند جواب داد و مو های شلخته ی پسرش رو از جلوی چشم هاش کنار زد.

_ولی ما اینجا استخر نداریم!

لویی کوچولو با بغض مظلومی زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت.

مرد نهایتا 22 ساله،به پسر غمگینش خیره شد و این باعث شد درد غریبی رو در قلبش حس کنه.
مرد بیچاره با گریه فاصله ای نداشت...
پسر کوچولوش رو درک میکرد از عرش به فرش رسیدن سخت بود...خیلیم سخت بود.

مخصوصا برای خودش که کم سن و سال و بی تجربه تر از چیزی بود که فکر میکرد.

چقدر مغرور بود که فکر میکرد حالا به سنی رسیده که بتونه خونواده ی خودش رو داشته باشه...اما حالا چی شده بود؟

در حال غرق شدن بود درحالی که فکر میکرد شنا بلده...

End of Flash back.

با یاداوری خاطرات دوران خردسالی و خاکستری رنگش،پوزخندی زد.

پدرش دروغگوی خوبی بود،مخصوصا برای بچه ها...

زمانی که ازش پرسید چرا خونه ی لوکس و بزرگشون رو فروختن...گفت اون خونه بیشتر به هیکل صاحب خونه ی جدید میومد.

زمانی که ازش پرسید چرا همراه با مادرش تمام جواهراتشون رو فروختن...گفت انسان ها باید بخشنده باشن و مرد نیازمند بود.

زمانی که ازش پرسید چرا شب ها یواشکی گریه میکنه...گفت اون یه مرد قویه و هیچ وقت گریه نمیکنه.

اما هیچوقت نگفت که طعم ورشکستگی رو چشیده و همیشه خستگیش رو پشت چهره ی گرمش مخفی میکرد.

با فکر کردن به پدرش،دلتنگی نزدیک و عمیق تر شد.
ایکاش پدرش رو داشت...
اصلا چطور شد که اینطور شد؟

ناخوداگاه ذهنش به سمت اون پسر چشم سبز کشیده شد...

اگه اون پسر،استایلز بود...این یعنی اون خودش بود.
و حالا...اون کی بود؟
محبوب و یا منفور؟

NOBODY [Z.M] [L.S] [Completed]Where stories live. Discover now