"part 16"

2.5K 491 306
                                    

لب های خوشفرم و صورتی‌ش با فاصله گرفتن از هم،فضای مجذوب کننده و کمیابی رو ساخته بودند.

با چشم های درشت و براقش به تصویر روبرو‌ش خیره شده بود،بی خبر از اینکه خودش هم تصویری درست به زیبایی همون تصویر بود.

اگه به خودش بود تا الان به سمت اون تصویر حمله ور شده بود و تا ابد اون رو بین بازو هاش اسیر میکرد.

با فکر کردن به این موضوع،تک خنده ی ارومی سر داد و به چلسی بوت های نسکافه ای رنگش خیره شد.

مگه چند وقت بود که اون پسرک چشم ابی رو میشناخت؟
اصلا اون رو میشناخت؟
عجیب بود!
و عجیب تر از عجیب این بود که این پسر بدجوری نظرش رو جلب کرده بود.
حالا تفاوتی بین هریه 25 ساله و هریه 15 وجود نداشت.

البته شاید هریه 15 ساله بهتر از این هری،میتونست ارتباط برقرار کنه!

دوباره سرش رو بالا گرفت و به پسری که چندین متر باهاش فاصله داشت خیره شد...این نگاه های یواشکی عاقبت خوبی نداشت،میتونست حسش کنه!

اما از طرفی به دلیل هیجان خاصی که توی رگ هاش در جریان بود نمیتونست نگاهاش رو کنترل کنه و این باعث میشد برای خیره شدن به حرکات و چهره ی پسر کمی مشتاق تر عمل کنه.

باور کنید اگه یه دوربین داشت تمام روز رو از پسر عکس میگرفت و بعد اونها رو به سرتاسر اتاق خوابش وصل میکرد.

نمیدونست این علاقه از کجا نشات میگرفت ولی به هر حال...دوستش داشت!

موهای نرم و خوشحالت پسر...
لب های باریک اما فوق العاده بوسیدنیش...
بینی خوشفرم و بامزش...
گونه های خوش حالت و کوچولوش..
و در نهایت...خدای من چشم هاش...

هیچ کلمه ای برای بیان زیبایی های پسر کافی نبود...
هیچ صفتی برای زیبایی بی نهایت پسر کافی نبود.

چی میشد اگه هری میتونست کمی اون مو هارو لمس کنه و به اون چشم ها خیره شه؟
واقعا خواسته ی زیادیه؟

احساس ضعفی سر تا سر احساساتش رو به سلطه گرفت!
از مجموعه احساساتی که فندک به دست در کنار اعتماد بنفست ایستادن.

هی...معلومه که خواستیه زیادیه!
اون پسر خیلی از تو سر تره،شاید در کنار اون،تو اصلا به چشم نیای!

چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و سعی کرد نسبت به این احساس ها بی اهمیت باشه.

این پسر،زیادی به این جور افکار ها بها نمیداد...خب اشکالی نداره همه که نباید مثل زین باشن!

دوباره نگاهش رو به پسر مورد علاقهش داد اما...

با دیدن چشم های ابی ای که صاف توی چشم هاش زل زده بود فاصله ای تا سکته نداشت!

_مسیح...

زیر لب زمزمه کرد و چند قدم به عقب برداشت...
حالا که فکر میکرد این فاصله های کم اونقدر ها هم زیبا نیستن!
بعضی اوقات خیلی ترسناک و استرس زا ان،نیستن؟

NOBODY [Z.M] [L.S] [Completed]Where stories live. Discover now