"part 51"

2.9K 432 1.3K
                                    

گاهی اوقات از عادتِ گند زود گذشتن متنفر میشد.
گاهی اوقات از بخشندگی غیر قابل کنترل و فراموشی بدی های دیگران متنفر میشد.

قبول داشت که کینه ای بودن یک افتخار نیست اما در همین حال بخشندگی زیاد هم یک خصلت خوب محسوب نمیشد.

ساده لوحی یک گناه بود و تقاص سختی داشت.

به بازی گرفتن احساسات فرد، دروغ شنیدن و اذیت شدن های مداوم...
اینها تنها یک تکه از دنیای کوچیک تقاص پس دادن های زین بود.

اون شب، شب رویاهاشه...
شبی که با یک رفتار محبت آمیز و چند جمله ی عاشقانه وابسته نشه و دلخوری رو فراموش نکنه.

تمام این افکار متصل به اتفاقات چند ساعت اخیر بود.
اذیت شدن به وسیله ی لیام و دلخوریِ سستی که با یه قرار ملاقات ساده فراموش شده بود.

با چند "عسلم" شنیدن از مادر لیام و آغوش پدرانه ی جف...
یه شام خانوادگی و لبخندهای پهن استیون، پسری که مثل برادر خودش رفتار میکرد.

*پس تو یه دو رگه ای...درسته عسلم؟

_بله...مادرم پاکستانی بود.

استیون: بود؟

_وقتی چشم هامو باز کردم، از دستش دادم.

درحالی که کت اسپرت مردش رو روی بدن لرزونش قرار میداد با لبخند محوی به سوالات مکرر اون خانواده پاسخ میداد.

نیمه های اول ماه ژوئن بود اما با این وجود شب ها سوزناک لندن هنوز هم برقرار بود و بیرون رفتن، همراه با یک پوشش دیوانگی محسوب میشد.

انگار سرما حالا حالا ها قصد جدا شدن از این شهر خاکستری رنگ رو نداشت که هیچ...در این موقعیت کاملا به تن زین چسبیده و پوست برنزه‌ش رو نوازش میکرد.

بنابراین مجبور شد با خجالت کت لیام رو درخواست کنه.
به هر حال...اون مرد هم به دلیل نوشیدن شراب، سوز و سرمای هوا رو احساس نمی‌کرد.

اوه نه...هرگز زیاده روی نمیکرد، محض رضای خدا...روابطش با پسر رویاهاش به دلیل حماقت های مکررش درحال نابودی بود.

زین هم که جز صبور ترین انسان های جهان بود، روزی خسته میشد.

جف: پس با پدرت بزرگ شدی...

درحالی که سعی میکرد، لبخند مهربون و محوش رو تبدیل به یک تلخند غمگین و کج و کوله نکنه به آرومی تایید کرد.

از زمانی که پا به خونه ی پین ها گذاشته بود مشغول بازجویی شدن بود.
این مسئله کمی معذبش میکرد اما اشکالی نداشت.

بالاخره...لیام اولین فرزندشون بود و حالا که یک رابطه ی جدید و فوق عاشقانه رو شروع کرده بود، کمی جریان هیجان انگیز شده.

حداقل از دید تماشاچیان هیجان انگیزه...برای زینی که مدام در رینگ زندگی مشت میخورد کمی موضوع متفاوت بود.

NOBODY [Z.M] [L.S] [Completed]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon