"part 9"

2.8K 570 286
                                    

زندگی سختی های زیادی رو روی دوشش انداخته بود.
سختی های متنوع با وزن های متنوع...
خیلی چیزها رو ازش دریغ کرده بود.
محبت رو منع کرده بود.
سخت بود...
اما این باعث میشد که خم به ابروش بیاره؟
غم داشته باشه؟
افسرده شه؟
فکر خودکشی؟
ناامید شه؟
بله،چون اون پسرم یه انسان بود ولی...
شاید ناامید شه...شاید روزی ارزوی مرگ کنه...شاید غصه بخوره...
اما خب...اون پسر ادامه میده...

اون یه پسر ضعیف نبود که بخاطر کوچیک ترین چیزی افکار منفی و خودکشی به سرش بزنه!
اون زین بود!
پسری که حالا امید و ارزو داشت!

یه پسر که خیلیا لقب دیوونه رو بهش میدن!
یه پسر که خیلیا بهش میگن "تو شیرین میزنی بچه برو  پیش روانپزشک"
اما کم بیاره و اهمیت بده؟ اوه ابدا

اما...این مقاومت و پایداری باقی میمونه؟
ببینیم...

_مگه بهت نگفتم با من حرف نزن اقای تاملینسون؟

شمرده شمرده روی مغز لویی هکش کرد.

+زین من که برات توضیح دادم....د بچه تو سروصورتمو ببین بفاک رفته.

لویی در جواب نالید  و این زین بود که بزور خودش رو کنترل میکرد که لبخندِ محوش به یه قهقه بلند تبدیل نشه.

بله زین مالیک تو تنها کاری که وارد بود مخفی کردن احساساتش بود.

با چشمای درشتش به عابر ها و ساختمون های خاکستری رنگ که بعضی از اونها با اسپری رنگی نقاشی شده بودن نگاه کرد و ریتمه زیبایی از اهنگی رو سوت زد.
در واقع داشت با این کار خودش رو به اون راه میزد و به لویی میفهموند که به حرفاش توجه ای نمیکنه.
تصحیح میکنم...
مثلا توجه نمیکنه!!!

لویی که با بیچارگی به زین نگاه میکرد زیر لب فحشی داد و پلک هاش رو روی هم  فشرد و این تلنگری بود که زین  شادیش رو توی صداش نشون بده و دیگه نتونه قهقه‌ش رو مهار کنه.

بلند بلند میخندید و این باعث شد ...
زنها و مردها....
دختر ها و پسرها...
اسمان و هوا....
خورشید درحال غروب...
پرندگان و گل ها...
به اون اوای دلنشین گوش بدن و از ته دل برای پسر زیبایی که با صدای زیباتر  در حال قهقه زدنه لبخند بزنن.
ولی لویی...
چیزی تا حد منفجر شدن نداشت
اون کوچولوی احمق وقتی متوجه ی دلیل غیبت لویی شد فقط اخم کرد هیچ  چیزه دیگه ای نگفت و نگفت تا الان  که  شیفت زین به پایان رسید بود حالا مشغول قدم زدن توی پیاده‌رو های لندن بودن و لویی داشت ناز میکشید.

خب درسته اول زین خیلی ناراحت شد.
ناراحت شد که لویی اسیب دیده.
ناراحت شد که این خبر رو زود تر بهش نرسونده بود.
اون پسر چشم کاراملی بیشتر از خودش ناراحت شد...ناراحت شد که نتونسته بود از تنها برادرش دفاع کنه!
اخه...مگه اون جوجه کلاغ چند تا داداش داشت؟

NOBODY [Z.M] [L.S] [Completed]Where stories live. Discover now