به کثیف ترین مقدس،یعنی عشق...قسم میخورم که دوستش دارم.
اندازه ی تمام قطرات اشکی که مسبب رها شدنش بود،دوستش دارم.
اندازه ی تمام ترک های روی قلبم دوستش دارم.
اندازه ی تمام التماس هایی که برای دوست داشته شدن به خرج دادم؛ دوستش دارم.
نه مرد...منو سرزنش...
همه چیز قراره خوب پیش بره مرد، نفس بکش. تمام برنامه، سوپرایز اون مرد و دیدن لبخند پرستیدنیش و در ادامه کمی مستی و یک سکس کوچیکه...
و این زین بود. زینی که با تلاش ستودنی ای مشغول آرام کردن خودش و قوت قلب به حس های رو به تاریکی رفتهش بود.
امروز، روز دلبرش بود. تمام تیک تاک ها به قلب شکستهش تعلق داشت. هر شصت ثانیه...هر شصت دقیقه، هر ساعت و در نهایت هر بیست و چهار ساعت به مردش متعلق بود.
دم.
بازدم.
بعد از سر دادنِ بازدم عمیقی، با مردمک های دودوزنی-که خبر از استرس مشهودش میدادند-به اینه ی مقابلش خیره شد.
مقداری از تار های لطیف موهاش، کوتاه شده و به سمت بالا جمع شده بودند. به این ترتیب، تره ای از ابریشم های براقش از دسته یک جهت جدا شده و در ظریف ترین حالت ممکن، جلوی صورتش جلوه میکرد.
مژه های پرپشتش در اطراف گوی های طلایی رنگ؛ فر تر از حد معمول و جذبه ی خاصی به پسرک مومشکی هدیه داده.
به دلیل کم اشتهایی اخیر، صورتش کشیده تر و خط گونه های استخونیش به وضوح قابل تماشا بود.
بزرگ ترین استتیک؛ طلایی براق...بی انکار برازندهش بود.
بعد از چک کرده یقه ی لباسش، نفس عمیق مجددی سر داد.
لباس خوش دوخت و سرتاسر مشکیش اندام کشیده و لاغرش رو دیوانه وار پرستیدنی کرده بود.
گوشواره های کوچکش ظاهر جذاب تری و ته ریش کمی که صورتش رو پر کرده بود ازش یک الهه ساخته بود.
همه چیز در جای خودش قرار داشت. تتو های زیادی که روی دست ها، قسمتی از کمر و سینه و پهلوهاش طراحی شده و جلوه ی بیشتری به تن ظریفش میدادند.
از شدت اضطراب لب های خشکیدهش به لبخند باز نمیشد و این از اون چهره ی بی نظیر یک چهره ی گرفته و جدی میساخت.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
هرچند که سعی میکرد، حتی دقیقه ای شده لبخند بزنه تا مبادا با انرژی مخربی که داشت حال اطرافیانش رو گرفته کنه.
کنترل احساسات...خودشه.
علاقه ای بر پوشیدن پنتی و این نوع لباس های مزخرف نداشت اما به دلیل این روز استثنا، سختی رو پذیرفته و لجوجانه تحملش میکرد.