کارش تموم شده بود و کل اتاق رو تی کشیده بود.

نفس راحتی کشید و از اتاق خارج شد.
راهروی هتل مثل هر شب خلوت و تمیز بود البته نباید از این چشم پوشی کرد که همش به لطف زین و خدمه های هم سطحش بودند.)

تی رو  روی زمین همراه با خودش کشون کشون میبرد که باعث شد صدای ناهنجاری ایجاد کنه.

اوه پسر جون تو فراموش کردی که الان توی یه هتل پنج ستاره در حال راه رفتی و الان ساعت 1:30 شبه!

وزن هوا درست مثل وزن خودش براش دشوار شده بود و پلک ها نمیتونستن این رو تحمل کنن.

دستهاش دو طرف بدنش شل افتاده بود و دست راستش جسمی رو حمل میکرد که باعث هوشیار شدن خیلی ها شده بود.

اگه برای یک دقیقه اجازه بده پلک ها روی هم قرار بگیرند اتفاقی میوفته؟

با جوابی که از سکوت دریافت کرده بود لحظه ای پلک ها روی هم قرار گرفتن و لحظه ای اون پسر احساس کرد به اغوشی نیاز منده...یه اغوش گرم.
مثلا اغوش مادر؟

و مادرش؟...

اوه مرد پشت اون پلک های بسته چه چیزی قرار گرفته؟
اشک؟
غم؟
نا امیدی؟
احساسات؟
ترس؟
دلتنگی؟
و یا همه ی موارد؟

با برخود به جسم نرم و کله شقی پلکاش رو از هم فاصله داد.
اولین چیزی که توی اون چشم های براق مخفی شده بود ترس بود
امابعد از چند لحظه
برق های درون اون گوی طلایی تبدیل به ستاره هایی شده بودند که انگار ماه به رقص با اهنگ falling in love دعوتشون کرده.

انها ذوق زده میخندید و همین باعث فرمان به لبهای شل شد.
فرمان این بود که لبخند بزنید.

_لویییییییییییییییییی

کشیده و با ذوق فریادی اروم زد و طولی نکشید که دست هاش رو دور کمر تنها بردارش حلقه کرد و صورتش رو در گودی گردن پسر مخفی کرد .

نفش کشید انگار نیاز داشت بعد از بوییدن کلی اشغال یه عطر خوب رو به ریه های بیچاره اش دعوت کنه.

لویی ریز خندید با شیفتگی به زینی که مثل پسربچه های ذوق زده خودش رو توی بغل لویی اسیر کرده بود نگاه کرد.

لویی:اخ پسر ترکیدم.

زین که انگار تمام دردهاش رو با دیدن لویی ترسیده و پا به فرار گذاشته بودند سرحال تر از همیشه از پسرابی جدا شد و لبخند بزرگش رو به رفیق کودکیش نشون داد.

                                                          ***

_چیییییی؟دوماه؟

+اقای پین شما بهتر از هر کسی میدونین که تغییر دکوراسیون عمارت به این بزرگی کاری نیست که به همین سادگی انجام بشه.

NOBODY [Z.M] [L.S] [Completed]Where stories live. Discover now