"part 1"

7.6K 955 654
                                    

زانو هاش توان و تحمل وزن ناچیزش رو نداشت.
از صبح تا حالا یه وعده غذا خورده بود و ده برابر اون رو کار کرده بود.

مغز کوچیکش درد داشت...
هم از  درون و هم از بیرون.

به شماره ی اتاق نگاه کرد:
اتاق 136

اون عدد،لبخند کم جونی رو مهمون لب هاش کرد.

وارد اتاق شد.
خوشحال بود چون این اتاق،اخرین اتاقی بود که زین رو با تِی و وسایل تمیز کاری میدید.
بعد از تی کشیدن این اتاق میتونست به کار های دوساعتیه دردآسای امروزش خاتمه بده.

نفس عمیقی کشید. 

اون فقط یه پسر بیست ساله  بود.
معمولا همسن و سال هاش تماما وقتشون رو به دوست دختراشون اختصاص میدادن و یا حتی در حال درس خوندن بودند،بعضیا هم با رفیقاشون توی کافه ها و کلابا خوش میگذروندن.

اما...

تی رو روی پارکت های چوبی کشید و فضای اتاق رو زیر نظر گرفت.

تخت یک و نیم نفره ای که گرم و نرم به نظر میومد...
اوه اون لحاف رو نگاه کن‌،خیلی خوب میشد اگه یکی از اونا داشت‌.

دیوار ها با کاغذ دیواری های دلبازی به لختی خودشون خاتمه داده بودند.
رنگشون رو فقط با یه کلمه میشد توصیف کرد...ارامش

میز صبحانه ی کوچکی گوشه ی اتاق قرار داشت.
رنگ اون چوب زیادی زیبا و خوش رنگ بود.

اینها همه وسوسش میکردند به...

یه خواب با ارامش...
یه روز بدون کمر درد...
پنکیک و قهوه...
موزیک کلاسیک...

اینها همه شده بود ارزوش
کوچیک دست یافتنی بودند اما تیکه های پازل رویا هاش رو میساختن.

از دنیای هپروت خارج شد و به دنیای خاکستری واقعی برگشت.
البته حتی اگه دنیا به رنگ تباهی درمیومد اون اطرافش  رو رنگ میکرد.
با دست های خودش،با افکار خودش رنگین کمان زندگیش رو بنا میکرد هر چند که اون رنگین کمون کمرنگ تر از کمرنگ بود اما رنگین کمان که بود،نبود؟

کمرش رو صاف کرد و خیلی اروم کتف و سرشونه های ظریفش رو دورانی تکون داد و این باعث شد که ناله ی ارومی از بین لب های صورتیش خارج شه.

با خودش فکر میکرد که اگه یه شغل بهتر برای خودش جور کنه خوشحالی  اش تبدیل اسمان میشه.
همونقدر زیبا و همونقدر بزرگ.

دوباره کمری که شاکی از این شغل مضخرف بود رو خم کرد و با دقت مشغول تی کشیدن شد.

حتی حقوق زیادی هم نداشت!
شاید فقط در حد بخور و نمیر.

لکه های تیره و گردوغبار هارو از روی زمین پاک میکرد.
همین گردوغباز های کم و لکه های تک و توک کافی بودند تا ابر مانند های تی رو به گند بکشند.
درست مثل احساسات و قلب زین...
روحیه و احساساتش درست مثل ابر مانند های تی بودند.لکه ها و سیاهی های قلب های دیگران رو میپزیرفتن و تمیز میکردند اما افسوس که قلب مهربون خودش رنگ سیاهی میگرفت.

NOBODY [Z.M] [L.S] [Completed]Where stories live. Discover now