light it up and fall in love...

By mayda_fanfic

382K 43.8K 14.7K

Highest ranking : #1 in fanfiction +بیا نور ها رو روشن کن اینجا خیلی تاریکه -نترس بپر +تاریکه -نترس نورت میش... More

Introduction
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
not Update
this is not Updated too
12
13
14
15
16
17
18
we need your help
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
33 again
sorry guys
34
35
36
37
38
39
40
sorry guys
41
42
43
44
45
46
47
47 again
listen to me guys !
48
49
50
51
52
53
is not update but please read it
54
55
56
57
-
58
everything for you!
we are one!
59
60
61
62
63
🔻last chapter🔻
the future
guys!
Hi

42

4.6K 538 199
By mayda_fanfic

-لیوم… لـــیـــوم… عشق من…

صدای آروم و بی نظیری که تو فاصله ی کم از گوشش با شیرین ترین لحن زمزمه میکرد باعث شد با لبخند کمرنگ اما خوشایندی پلک هاش رو باز کنه.

اون دوتای گوی آتیش که رو به روی چشم هاش بودن از خود خورشید اون صبح بیشتر میدرخشید… صورت و سرشونه های لخت اون پسر لابه لای ملافه های سفید که روزنه های نور از بین چین و شکنش رد میشد عجیب ترین صحنه رو ساخته بود… عجیب و معرکه… با اون لبخند فوق العاده و لطیف… چه تضمینی بود که لیام همین الان این صحنه رو تا ابد پاز نکنه و نذاره جلو بره?

دستش رو بالا آورد و نرم روی ته ریش ظریف اون پسر کشید و با پشت انگشت هاش لب های نرم و برجسته اش رو لمس کرد.

-عشقِ من…

زین تکرار کرد و این تکرار باز هم هزار بار توی گوش لیام تکرار شد و مستقیم به قلبش رسید و همونجا نشست.

-عشقِ…  من

ناخودآگاه آروم زمزمه کرد کلمه ای رو که تک تک سلول هاش تکرارش میکردن

-مردِ من…

-مردِ… من

مثل بچه ای که داره یاد میگیره که حرف بزنه و مادرش ازش میخواد که تکرار کنه… زین میگفت و اون تکرارش میکرد… تکراری که حرف دل خودش بود و فقط لازم داشت کسی بهش یاد بده تا اونارو آوا کنه و بیرون بریزه… مثل این کلمات که حالا مثل بهترین موسیقی دنیا به گوشش میرسید و نگاهش که محو آتیش شعله ور رو به روش بود…

-دلیل ِ من

-دلیل ِ… من

اون نقطه از کف دستش که حالا توسط زین بوسیده شده بود بدون شک حالا مقدس ترین جای بدنش بود.

-درمان ِ من

چشم هاش رو بست… چشم هاش رو بست وقتی این رو شنید…این رو کی گفته بود ?کسی که خودش حتی بیشتر از آب چشمه ی زندگی ،شفا بخش بود?

چشم هاش رو از هم باز کرد و اینبار با لحنی که دیگه مسخ شده نبود زمزمه کرد…

-نه… تو درمان ِ منی… فقط تو درمان منی

گفت قبل از اینکه بدن نسبتا نحیف اون پسر رو تو آغوشش بکشه و صورتش رو بین موهای پرکلاغیش فرو ببره و نفس های عمیق بکشه…حس زندگی میکرد وقتی اون بوی منحصر به فرد توی بینیش میپییچد ،چیزی که باعث میشد از خودش بپرسه :*من چطور قبل از این زندگی میکردم? *

-تو دلیل منی برای اینکه بمونم لیوم… من نمیدونم چطور قبل از این زندگی میکردم

این همه حس یکسان… همون یکی شدن قلب ها نبود?

-مهم نیست… مهم اینه که الان میدونیم باید چطور زندگی کنیم… هوم?

-اوهــــوم

زین گفت و مثل گربه ی ملوس و خونگی صورتش رو به سینه ی لیام کشید و بدنش رو جمع کرد،لیام خنده ی آرومی کرد و بدنش رو بیشتر به خودش فشار داد.

-بچه گربه ی من

زین از جا پرید و با چشم های درشت شده نگاهش کرد.

-هی هی هی… دیگه تکرارش نکن

لیام که حالا حسابی سرگرم شده بود دست هاش رو زیر سرش برد و ابروهاش رو بالا انداخت.

-تو بچه گربه ی منی… این غیر قابل انکاره لاو

-تو از جونت سیر شدی پین

زین در حالی که چشم هاش رو ریز کرده بود ،مثلا با لحن خطرناکی تهدید کرد…

-باهاش کنار بیا بیب… این یه واقعیته

زین یکهو سرجاش نشست و لب پایینش رو بیرون فرستاد و دسته مویی که توی چشمش بود رو با فوت کنار زد و نگاه مظلومش رو که حتی بیشتر از قبل اونو شبیه بچه گربه کرده بود رو به لیام دوخت.

-خب… پس بچه گربه ات الان یه کاسه شیر با کرن فلکس میخواد… همین الان… همینجا… روی تخت… سریع

واقعا انتظار میرفت که لیام بتونه خودش رو مقابل اون موجود بیش از اندازه نرم و کیوت کنترل کنه?… فاک… معلومه که نه

پس با حرص و خنده از جا پرید و خودش رو روی اون کوچولوی عوضی که خوب میدونست باید چیکار کنه انداخت و با بوسه های تند و سریع که تمام صورت و بعد هم سینه و شکمش رو در بر میگرفت فرصت نفس کشیدن رو از زین گرفت.

چند ثانیه بعد از روی تخت پایین اومد و زین رو همونطور بیحال و ضعف کرده از خنده روی تخت رها کرد تا بره پایین و کاسه ی شیر بچه گربه اش رو براش بیاره… اون لعنتی کیوت…

با لبخندی که هنوز روی لبش مونده بود پله هارو دوتا یکی پایین رفت و خودش رو به آشپزخونه رسوند.

کاسه ی سرامیکی زرد رنگ رو از کابینت بیرون آورد و درحالی که آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد و خودش رو هم همراهش تکون میداد پاکت شیر رو هم از یخچال خارج کرد.

هنوز نمیدونست که زین کرن فلکس شکلاتی رو ترجیح میده یا میوه ای…

-لااااو

-بله?

-میوه ای یا… شکلاتی?

-قطعا شکلاتی… بجمب… گشنمه

خندید و کرن فکس شکلاتی رو توی کاسه ریخت و شیر رو هم روی اون.

برای کاسه ی بزرگی که برداشته بود ،دوتا قاشق برداشت و…

⚫⚫⚫

با صدای شدید شکستن چیزی از طبقه ی پایین با سرعت از روی تخت پایین پرید و درحالی که اسم لیام رو مدام صدا میزد از اتاق بیرون رفت و نفهمید چطور پله هارو پایین رفت.

زمانی متوجه موقعیت شد که لیام رو تو حالتی پیدا کرد که به کابینت چنگ انداخته بود و با زانوهای خم شده و نگاه خیره به در پشتی آشپزخونه بین خورده های کاسه ی شکسته و شیر و کرن فلکس های پخش شده ایستاده بود.

بی توجه به تکه های ریز سرامیکی که توی پاهاش فرو میرفتن خودش رو به لیام رسوند و سعی کرد صورتش رو سمت خودش برگردونه و موفق شد.

-هی… هی لیوم… منو نگاه کن

لیام نگاه ترسیده اش رو به زین دوخت و بعد بی ثبات دوباره به در نگاه کرد.

-فک… فک کنم… ازت میترسه… زین ..اون ازت میترسه… تا… تا صداتو… تا صداتو شنید… دوید… فرار کرد… اون فرار کرد تا صداتو شنید

کلمات رو هزیون وار با تن صدایی که شدیدا بالا و پایین میشدن میگفت… زین نمیتونست باور کنه که داره باز هم لیام رو تو اون حال میبینه… باید چند هزار دفعه میدید تا براش عادی بشه و قلبش مثل بار اول مچاله نشه? اصلا این امکان داشت?

زین با کف پاش خورده های ظرف و کرن فلکس رو از اطراف لیام که پاهاش به طرز عجیبی میلرزید کنار زد و اونو روی زمین نشوند و خودش هم کنارش نشست و بدنش رو توی بغلش گرفت و محکم فشار داد.

-ما کاری میکنیم که دیگه نیاد… هوم?… میتونیم… کاری میکنیم که ازمون فراری بشه و دیگه نبینیمش

لیام نگاه بغض دار و معصومش رو به چشم های زین دوخت و با لحنی که برای زین جدید بود گفت:

-خب… اونطوری که… اونطوری که دلم براش تنگ میشه… اگه دیگه نبینمش که دلم براش تنگ میشه

زین نمیتونست جلوی چهرش رو بگیره که به حیرت زده ترین چهره ی قرن تبدیل نشه… اون پسر داشت چی میگفت? دلش براش تنگ میشد?… اصلا اون دختر لعنتی واقعا کدوم گوری بود که همه ی این ماجراهارو پایان بده?… اون لعنتی کدوم قبرستونی بود?

صدای زنگ در اجازه نداد زین بیشتر از اون درگیر بشه،لعنتی… اون در رو قفل کرده بود و حالا یعنی باید لیام رو تنها میذاشت تا در رو باز کنه?

لعنتی به خودش فرستاد و مستأصل به در و لیام نگاه کرد… باید چیکار میکرد? یعنی تلقین جواب میداد?

از جاش بلند شد بعد از اینکه عمیق شقیقه ی لیام رو بوسید و نوازشش کرد… سمت در پشتی که دیشب به خاطر هوای خوب تا نیمه بازش گذاشته بودن ،رفت و بعد از اینکه نگاهی به بیرون انداخت در رو کامل بست و قفل کرد.

-در رو بستم… پنجره هام بستن… نمیتونه بیاد تو… همینجا یا توی سالن بشین تا در رو باز کنم و برگردم… باشه ?

از چشم های درمونده و ترسیده ی لیام میفهمید که به هیچ عنوان با این ماجرا موافق نیست ولی مجبور بود،نمیتونست بذاره کسی پشت در بمونه درحالی که اونا توی خونن...شاید اون هری باشه که نگران حال لیامه و خب… اونا دیشب گوشیاشون رو خاموش کرده بودن… پس…

لیام که نمیخواست بیشتر از اون شبیه پاپی گمشده به نظر برسه سرش رو با تردید تکون داد… زین لبخندی زد و با بالاترین سرعتش ،کلید رو از توی جیب سوییشرتش که روی مبل افتاده بود برداشت و سمت در ورودی باغ دوید .

توی این مدت زنگ چند بار دیگه به صدا در اومده بود و نشون میداد فرد پشت در خیلی مصر منتظره که لیام در رو باز کنه.

زین سریع در رو باز کرد و… خب… کسی که پشت در بود از دیدن زین به همون اندازه متعجب شد که زین از دیدن اون…

-اممم… زین… مالیک… درسته?

بدون سلام یا هرچیز دیگه… با لحنی به شدت عادی که تعجبش رو نشون نده… اره چون اون کارن پین بود… ملکه ی سنگی.

-بله… سلام

-لیام خونه است?

زین با یاد آوری اینکه لیام رو تو چه حالی رها کرده بی توجه به کلید که هنوز توی قفل بود سمت خونه دوید و تو همون حال در کمال ادب(!) کارن رو دعوت کرد.

-خدایا… بفرمایید… لیام داخله

و بقیه ی صحبتش به گوش کارن نرسید چون اون تقریبا دیگه وارد خونه شده بود… اون پسر احمق که جدیدا اسمش خیلی شنیده میشد دقیقا اینجا چیکاره بود?

کارن با تردید وارد شد و به محض ورودش نگاهش جلب ردهای کمرنگ و نقطه ای قرمز رنگی شد که روی سنگ های پیاده رویی که تا خونه ادامه داشت ،شد?… چی? اون لکه ی خون بود?

با سرعت کلید رو از قفل بیرون کشید و در رو بست و به سختی با کفش های پاشنه بلندش سمت خونه دوید و درحالی که لیام رو صدا میزد وارد خونه شد ولی نزدیکای آشپزخونه قدم هاش آروم شد و صداش تحلیل رفت.

-من اینجام… دیدی زود برگشتم?… من اینجام عشق من… من همیشه اینجام

➖➖➖

سلام لاوز

به طرز عجیبی هنوز منم 😐خودمم باورم نمیشه ولی بله… دقیقا… این کیوت مومنتا و احساسی بازیا کار من بود… اینجانب یلدا عابدی 😐😐

میگن وقتی با کسی زندگی میکنی شبیهش میشی!! کاملا دارم حسش میکنم… چون من اصلا از این تیپ آدمای کیوت و احساسی نیستم و مانی خب البته که هست و این داره تو منم رخنه میکنه… فقط نمیدونم چرا بی احساسی من توی مانی رخنه نمیکنه… (خداروشکر که نمیکنه… مانی احساسی نباشه مانی نیست)

در آخر اینکه کامنتا داره افت میکنه حس میکنم 😐انقد بد مینویسم? اگه آره که بگین ننویسم تا خود مانی بیاد… بگین واقعا ناراحت نمیشم 😌

به هر حال…

All the love ❤
Mayda

Continue Reading

You'll Also Like

74.1K 8.2K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
392 101 4
کاپل: کایهون ژانر: گلادیاتور . خشن . اسمات . رمنس . تاریخی نویسنده: Leon ◌❂◌ در رویاهایم زندگی میکنی.....اسمت را نمی‌دانم...پسر آفتاب بوسیده!.....ن...
11.9K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
192K 23.9K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...