Never Again [Ziam]

mahi_hs

247K 27.2K 15.1K

- when ? - I don't know - maybe later ? -No, never again ------------- - didn't you say never again? - No... Еще

chapter 1
chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chapter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
to forever ziam
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 22
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31
chapter 32
chapter 33
chapter 34
chapter 35
chapter 36
chapter 37
chapter 38
chapter 39
‏Chapter 40
Chapter 41
chapter 42
chapter 43
chapter 44
chapter 45
chapter 46
chapter 47
chapter 48
chapter 49
chapter 50
موقت *داستان جدید
chapter 51
chapter 52
chapter 53
chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 59
chapter 60
chapter 61
Chapter 62
chapter 63
Chapter 64
chapter 65
chapter 66
Note
chapter 67
Chapter 68
chapter 69 (Last chap)
ALEKTO is back !!!!!

Chapter 58

3.3K 359 458
mahi_hs

با صدای زنگ در لیام از جاش بلند شد و در رو باز کرد مایکل کمی عصبانی جلوی در انتظارشو میکشید

-سلام ؟!

لیام سوالی گفت و جویای علت اومدن مایکل شد اما مایکل با ابروهایی بالارفته منتظر موند لیام سرکی پشت سرش کشید و زین رو دید که همونطور که سوییچ ماشینش رو توی دستش میچرخونه وارد محوطه خونش شد

مایکل –سلام ! این دیوونه شده قطعا !

لیام سعی میکرد سر دربیاره پیشونیش چروک خورد و تو صورت زین رو نگاه کرد زین شونه ای بالا انداخت و گفت

-از دیشب داره داد و بیداد میکنه . گفتم شاید خودت بتونی قانعش کنی

لیام سری تکون داد و از جلوی در کنار رفت تا داخل بیان

مایکل سریع داخل شد و وسط خونه ایستاد

زین اما سرش رو پایین انداخت و اروم وارد خونه شد لحظه ای که از کنار لیام رد میشد بوی ادکلن اشنایی دماغش رو پر کرد گوشه ی لبش رو گاز گرفت تا لبخند نزنه اما دست لیام دور بازوش حلقه شد که باعث شد سرش رو رو بالا بیاره و از اون فاصله کم به صورتش نگاه کنه

لیام صورتش رو برانداز کرد چشماش بین طلایی های زین رفت و امد داشتن

زین نمیدونست اما لیام دنبال چیزی میگشت . شاید یه خاطره از قبلا

سکوت رو شکست و گفت

-چیزی شده لیام ؟

لیام به خودش اومد و بازوش رو رها کرد و گفت

-نه میخواستم بپرسم که حالت خوبه ؟ یعنی مریض بودی و اینا

-اره اره خوب شدم تو این دو روز تقریبا

-خوبه

لیام خشک گفت و در رو بست اون هم داخل شد

زین روی کاناپه نشست اما مایکل همچنان ایستاده بود و دست به کمر زده بود لیام نفس عمیقی کشید و با خونسردی گفت

-مشکل چیه ؟

-مشکل اینه که این دیوونه شده . میگه میرم شهادت میدم علیه هریس .

-مگه کار درست همین نیست مایکل ؟

-کار درست ؟! شوخی میکنی دیگه ؟ چی تو سرشو پر کردی ؟ میفهمی اون سه تامونو میکشه میکــــــشه

زین –اروم باش مایک . این درست ترین کاره هر چقدر بیشتر بریم جلو بیشتر تو این گودال میوفتیم

مایک – داری رسما گولشو میخوری . من میدونستم لیام که وسط باشه تو ...

زین دادکشید –مایک بفهم چی میگی !

لیام – ببین من پرونده رو جریان انداختم بازپرس پرونده از دوستای منه و طرف ماست و فقط لازمه فردا زین بره کارو تموم کنه . هریس هیچی علیه تون نداره من ثابت کردم شما هیچ کاره بودید

مایک – وای جفتتون عقلتون رو از دست داد ! دقیقا قضیه همینه هریس وقتی هیچی ازت نداره یه معنی رو میده . یه گلوله حرومت میکنه . همین

لیام –خونسرد باش . ببین این شغل منه قبل از اینکه فرصت کنه بجنبه همه ی تشکیلاتش رو هواست

مایکل جلو اومد و جلوی صورت لیام خم شد و انگشت اشاره شو بالا اورد

-ببین اون پسر رو میبینی اونجا ؟! اگر اتفاقی براش بیوفته ...

لیام زیر لحن تهدید مایکل تاب نیورد و همونطور که بلند میشد یقه ی مایکل رو تو دست گرفت

-منو تهدید نکن پسر ! من کارمو بلدم

مایکل هم متقابلا به پیرهنش چنگ زد و گفت

-فرق ما همینه تو اینو کار میبینی برای ما زندگیمون تو خطره

زین از جاش بلند شد و وسطشون ایستاد و با داد گفت

-مایک ! لیام . تمومش کنید

دست لیام رو از یقه ی مایک جدا کرد و با هولی اروم لیام رو روی مبل پرت کرد و مایک رو با خودش کشوند و روی مبل نشوند و خودش وسط اونها ایستاد و با عصبانیت گفت

-مایک ورود ما ازاول به این قضیه اشتباه بود بفهم . باید ازش بیایم بیرون . هر اتفاقی هم بیوفته تاوان اشتباهمون . لیام مثلا وکیلی یکم تحملت رو ببر بالاتر عزیزه من . ماهی چندبار با مردم دعوات میشه اخه

لیام چشماشو منحرف کرد و به گوشه ای روی زمین خیره شد زین نفس عمیقی کشید و ادامه داد

-مایکل فراموش نکن لیام حتی نباید به نفع ما کار میکرد ولی اون مارو از قضیه اگاه کرد و الان داره کمکمون میکنی پس نه من نه تو امنیتمونو ازش طلبکار نیستیم

مایکل سرش رو تکون داد و از جاش با شتاب بلند شد و گفت

-خیلی خب . تصمیمتو گرفتی منم بهت احترام میذارمو و پشتتم ولی یادت باشه این شخصی که الان ازش این شکلی دفاع میکنه بهتره مراقبت باشه

و با قدم هایی سریع از خونه بیرون رفت زین برگشت سمت لیام و با سردرگمی نگاهش کرد لیام اما نگاهش ارامش داشت زین هم ناخوداگاه ارومتر شد

-ببین نمیدونم چرا از وقتی دیدمت همش کارم معذرت خواهیه اما جدی متاسفم بابتش

لیام خندید و گفت

-خب شاید باید تمومش کنی !

زین ابرویی بالا انداخت و گفت

-چی رو ؟

-معذرت خواهی کردن از منو . تمومش کن

منظور لیام خیلی مبهم و صاف به زین رسید . شاید بخشیده بودش

لبخنداش به خاطر همین بود . شاید بخشیده بودش به خاطر هر چیزی که تو قدیم اتفاق افتاده

خودش هم نمیدونست از کجا اما نگاه کدرش به زین از بین رفته بود

زین چند قدم به عقب برداشت و گفت

-اومــــم خب ! من میرم پس . فردا میرم دادگاه برای اظهارات

لیام بلند شد و خودش رو رو به روی زین رسوند دستش رو بالا اورد و گفت

-این زخم باید خوب شده باشه دیگه بازش کن تا هوا بخوره و جاش خوب بشه

زین خواست چیزی بگه اما زودتر از اون لیام بانداژ دور دستش رو شل کرد و با ارامش مشغ

ول باز کردنش شد

موهای لیام توی پیشونیش ریختن و اذیتش میکردن زین از حرکات سرش متوجه شد اما لیام نمیخواست دقتش رو از دست بده

زین دست ازادش رو بالا اورد و موهای لیام رو بالای سرش فرستاد لیام سرش رو بالا اورد و نگاهاشون تلاقی پیدا کرد

خط ممتدی که از طلایی های زین به چشمای لیام کشیده شده بود

دست زین روی صورت لیام حرکت کرد و به ارومی روی ته ریش های مردونه ش کشیده شد لیام حس اشنایی رو که دنبالش میگشت توی انگشتای زین پیدا کرد

نگاهش رو به دست زین دوخت و زخم خوب شده رو بررسی کرد و به ارومی دستش رو کنار بدنش برگردوند

لی – زخمت خوب شده کامل دیگه نیاز نیست ببندیش

-زخم تو خوب شده لی ؟

زین بی مهابا پرسید لیام اخمی رو صورتش نشوند و عقب تر رفت باند رو دور انگشتاش پیچوند و گفت

-این پیچیده ست

-من هنوز ...

-میدونم .

زین سری تکون داد و عقب گرد کرد و از خونه ی لیام بیرون رفت . برخورد هوای سر بیرون به صورتش لبخندی رو روی لبش نشوند

مایکل توی ماشین منتظرش بود زین روی صندلی بغل نشست لبخندش پاک نمیشد دست اسیب دیده ش روی جلوی صورتش گرفت و لبخندش عمیق تر شد

-چته ؟

زین سرشو یه نشونه ی منفی تکون داد که مایک گفت

-فقط خودتون خودتونو میفهمید روانی ها

-----

چند ساعتی از رفتن زین میگذشت لیام حالا روی مبل نشسته بود و رو به روش ایدن و نیک کمی مضطرب

‎لیام با اشاره ی دست گفت

‎-پسرا ؟!

‎نیک و ایدن هر دو سر بلند کردن و گفت

‎-هوم ؟!

‎-چی شده ؟ این موقع شب اومدید و الان نیم ساعته نشستید جلوی من بدون اینکه حرفی بزنید چرا عجیب شدید

‎نیک نگاهی به صورت ایدن کرد و با کمی مکث گفت

‎-خب ما فکر کردیم که باید یه چیزایی رو بهت توضیح بدیم قبل اینکه ... قبل اینکه خودت بفهمی و دلخور شی ازمون

‎لیام ابروشو بالا انداخت گفت

‎-اوکی دیگه خیلی عجیب شدید . داستان چیه ؟

‎-ما ... یعنی منو و ایدن

‎-خب ؟

‎-خب قطعا متوجه شدی که من یک سال پیش خیلی ناگهانی از اونجا رفتم و ...

‎-اره متوجه شدم و دیگه باهم حرف نزدید و تا همو اینجا دیدید . فقط هیچوقت نفهمیدم داستان چیه

‎ایدن پیشی گرفت و گفت

‎-یه چیزی بین ما هست

‎لیام –خب معلومه که هست ماها دوستیم یه چیزی بین سه تامون هست

‎- اوه نه لیام ! لطفا یکم خودتم کمک کن

‎نیک گفت –بذار از اولش بگم ببین یک سال پیش تو یه شب که من مست اومدم خونه ایدن منو بوسید

‎ایدن –نه نیک تو منو بوسیدی من هزار بار گفتم

‎نیک –نه البته که تو منو بوسیدی

‎لیام که حدقه چشماش از این درشت تر نمیشد گفت

‎-چـــــــی ؟! برام مهم نی کی کیو بوسیده . الان چی شد دقیقا ؟

‎نیک سرش رو پایین انداخت و یک نفس گفت

‎-هیچی باور کن ما فقط یه بوسه ی ساده داشتیم !

‎لیام –احمق من اهمیتی نمیدم که تا چه حدی چی داشتید . تو نمیتونی بیای اینجا و منو یهو بندازی تو همچی ماجرایی نصفه پس فقط تعریف کن

‎نیک – خب بعدش من نتونستم باهاش کنار بیام یعنی خلاصه بهت بگم همیشه یه احساس خاصی بین ما دوتا بود اما برای من کنار اومدن باهاش سخت بود پس زندگی تو اون خونه برام روز به روز سخت تر شد با وجود همچین اتفاقی بینمون و من فقط نقل مکان کردم تا فرار کنم .

‎لیام با تعجب به ایدن نگاه کرد که ایدن ادامه داد

‎-هیچی باور کن فقط همین بود . تا اینکه من اومدم اینجا و خب ...

‎لیام –خب ؟!

‎نیک – هیچی من احمق اعتراف کردم دوستش دارم و ما الان ...

‎لیام –شما دوتا الان باهمید؟!

‎هر دو سری تکون دادن و به واکنش لیام نگاه کردن

‎-چــــی ؟! بهترین دوستای من با همن و من الان باید بفهمم ؟ خدای من

‎لیام با گیجی و کمی سوپرایز به دست ایدن که به ارومی روی زانوی نیک قرار گرفت نگاه کرد

‎باور ناپذیر نبود براش . در واقع همیشه کشش بین اون دوتا رو حس میکرد اما در این حدش دیگه ...

‎-میدونید پسرا این خیلی قشنگه !

‎-چی ؟! من فکر میکردم قراره ازت کتک بخورم

‎ایدن گفت و با تعجب به نیک نگاه کرد

‎-نه این واقعا عالیه. اگر شما همو دوست دارید خب ... یعنی این برام طول میکشه تا بهش عادت کنم اما نمیتونم منکر بشم که این چقدر دوست داشتنی ِ .

‎نیک خندید و گفت

‎-تو واقعا بهترینی

‎-میدونم فقط یه خواهش

‎ایدن – هوم ؟

‎-تا اطلاع ثانوی دور و ور من روهم دیگه نپرید چون من نمیتونم هضمش کنم فعلا

‎هر سه خندیدن و نیک گفت

‎-نگران نباش قرار نیست همچی صحنه هایی ببینی .

‎ایدن – خب ازایین فضا دور شیم چون عجیب غریبه ! از پرونده و زین چه خبر ؟

‎لیام جدی شد و گفت

‎-فردا قراره بره شهادت بده و همه چیز رو بگه

‎نیک –مطمئنی خطری براش نداره

‎-چرا باید اهمیت بدم نیک ؟!

‎نیک-چون میدی !

‎-این برای من کاره نیک ولی حتی اگر نبود هم اون آدم ... خب قطعا برای من نماد دوست داشتن و نگرانی نیست !

‎-من خیلی خوب میدونم تو این ماجرا طرف کی ام و دوست کی ام اما فکر نمیکنی خیلی داره خودخواه بازی درمیای و یک طرفه بهش نگاه میکنی ؟

‎ایدن –منظورت چیه نیک ؟! تو یادت نمیاد لیام چیا کشید ؟

‎نیک –میدونم عزیز دلم اما مهلت

بده بگم منظورم چیه . لیام تو همیشه راجبه همه ی مسائل خیلی منطقی عمل میکنی اما راجبه این قضیه حتی اونموقع هم اونطور که من شنیدم منطقی عمل نکردی . بخوای یا نخوای حقیقت همینه .

‎لیام به مبل تکیه داد و با اخمی که تو صورتش بود گفت

‎-دیگه باید چیکار میکردم که نکردم من

‎نیک – یکم فکر میکردی . یکم از دید اون به مسئله نگاه میکردی . عشق خوبه لیام اما کافی نیست .

‎ایدن – الان سالها از اون ماجرا میگذره اذیت کردن و سرزنش کردن لیام هیچ فایده نداره نیک حتی با اینکه لیام مقصر هم نبود در هر صورت

‎نیک –میدونم دیگه نمیشه به گذشته برگشت اما میشه الان رو درست کرد که . حتی گذشت زمان هم باعث نشد تو منطقی به این قضیه نگاه کنی و هنوزم تو این احساس همون جایی هستی که قبلا بودی . تو انتظار داشتی زین تو رو انتخاب کنه و باور کن که کرد اما لیام ... قیمت عشق به خواهرش چقدره ؟ میتونستی پرداختش کنی ؟ نه . اون رابطه تو اون مقطع امکان ناپذیر بوده باید تموم میشده و زین کمترین تقصیر رو داره توش بخوای باور کنی یا نه . تنفر ازش تقصیر اون انداختن اشتباهیِ که خودتم به سیاهی میکشونه مثل تمام این سالها که با فکر کردن به این مسئله اونقدر احساسات خفه شد که حتی دیگه نتونستی اهنگ بنویسی

‎انگشتای لیام به هم گره شده بودن و نگاهش به گوشه ی نامعلومی خیره بود . حرفای نیک جرقه ی رشته خونی جدید توی مغزش بودن

‎فکرهایی که توی ذهنش سکته کردن با رو به رو شدن با بخش تاریک حقیقت

‎لیام ازشون فرار کرده اما حقیقت ها مثل بومرنگن منتظر باش تا یه جایی برگردن و محکم بهت برخورد کنن

‎لبشو خیس کرد و گفت – خب الان چه فرقی میکنه نیک ؟ هیچی . پرونده بسته شده !

‎نیک – این یه پرونده کاری نیست دیوونه یه زندگی ِ . اما حتی تو کار ما هم وقتی حقیقت های جدید کشف میشن پرونده های بسته هم میتونن دوباره باز بشن . من نمیگم .چیزی نمیگم احساسی داری بهش یا حتی نمیدونم اون چطوره فقط میگم دارم میبینم که تو هنوزم با خودت سر مقصر دونستن اون درگیری و از وقتی دیدیش جوری با خودت تو رینگ بوکسی که برنده مسابقه ش نیستی . اون پسر هم آسیب دیده لی و باور کن شاید بیشتر از تو چون تو کسی رو داشتی که تمام داستانو تقصیرش بندازی و حداقل اونو هر روز برای خودت سیاه ترش کنی اما اون فقط خودش بوده که دشمن خودش شده چون اونم قضیه رو تقصیر خودش میبینه احتمالا . ولی حقیقت همینه مرد . تو اون رابطه مقصری وجود نداشته جنس رابطه از اول غلط بوده . اما حالا همه چی فرق کرده فقط سیاه کردن اونو برای خودت تمومش کن و خودتو اروم تر کن فقط همین.

‎ایدن همونطور که دستشو نوازش گونه پشت کمر نیک میکشید گفت

‎-مدت زیادیه که میخوای بگی ازش متنفری و همین بیشتر اذیتت میکنی تنفر از کسی که عاشقشی ... یا عاشقش بودی حتی یه جایی تو گذشته فقط نصف کردن وجودت به دوتا قطبه . نیک درست میگه اونقدر که هیچوقت حتی منم از این زاویه نگاهش نکرده بودم

‎نیک با لحنی نرمتر گفت

‎-البته من همیشه درست میگم فقط طول میکشه تا متوجه بشی ایدی !

‎لیام حتی دیگه ابزاری نداشت که باهاش مخالفت کنه . چهره ی زین توی ذهنش بود اما حالا شاید جنس تصویر فرق داشت

‎واضح بود .

‎روشن بود .

‎تصویری که توان تکون خوردن رو حتی ازش گرفته بود چند دقیقه ای با سکوت سپری شد . نیک با اشاره ی ایدن بلند شد و گفت

‎-خب فکر کنم فردا روز سختی داری تنهات میذاریم استراحت کنی

‎نیک هم همونطور که بارونیش رو تنش میکرد گفت

‎-هی خودتو اذیت نکن ... باشه ؟!

‎لیام به تکون دادن سری در جواب اونا بسنده کرد و تماشاگر رفتنشون شد .

‎اتفاقات گذشته مثل یک فیلم تو ذهنش پلی میشدن . ادمی که تو گذشته جاش گذاشته بود براش جون میگرفت

‎لحظه به لحظه بیشتر میخواست تو خاطراتش فرو بره و زین 20 ساله رو تو اغوش بکشه بگه من میفهمم مهم نیست من صبر میکنم .

‎اما خاطرات عوض نمیشدن دستکاری نمیشدن . نقش میبستن همونجوری که واقعا اتفاق افتادن همونجوری که لیام نمیخواست ...

‎گوشی تلفن رو برداشت و بدون فکر شماره ی زین رو گرفت

‎بعد از چندتا بوق که با تپش قلب لیام هماهنگ شده بودن روی ویس میل زین رفت و ازش خواست که براش پیام بذاره صدای بوق قطع شد و حالا نوبت لیام بود تا حرف بزنه بزاقش رو محکم قورت داد و با لحن تحلیل رفته گفت

‎"هی...زین ... فقط میخواستم بگم که ...میخواستم بگم که فردا باهام تماس بگیر قبل رفتنت به دادگاه ...و اینکه ...زی من...."

‎صدای بوقی که توی گوشی پیچید نشان دهنده تموم شدن وقت ویس میل بود

‎گوشی رو قطع کردو روی مبل انداخت پاهاشو تو خودش جمع کردو به دیوار رو به روش خیره شد

‎-میخواستم بگم متاسفم !شاید من اشتباه کردم . شاید


هی گایز

چپتر دیر آپ شد میدونم ، مسافرت بودم 🙏🏻

شمام مث من با سینگل زین رفتین آسمون یا فقط منم ؟!


Lots Of Love❤️

Продолжить чтение

Вам также понравится

31K 6.4K 33
"خيلي آشفته اي، بذار درستت كنم" -چي رو ميخواي نقاشی كني؟ +تورو ترجمه فف paint اثر @boytoys کاور از دوست خوبم نازنین @nazanin_0 که چیزای بی نظیری می...
31K 6.4K 38
[Completed♡] نوت های لیام که از آتیش دلش منشإ میگیرن! Highest ranking recently: #1 short-story & #1 Onedirection -لطفا شماره پارت ها رو چک کنید! وات...
26K 3.3K 42
"بوک کامل شده" دارویی برای قلب شکسته........ و زندگی ای تاریک و سرد....... کی میتونه اون دارو باشه؟...... کی میتونه اون زندگی رو تغییر بده؟؟؟....... ...
4.5K 1.1K 27
𝖸.𝖮.𝖫.𝖮 : 𝖸𝖮𝖴 𝖮𝖭𝖫𝖸 𝖫𝖨𝖵𝖤 𝖮𝖭𝖢𝖤 لویی تاملینسون پسر خوب مدرسه، و هری استایلز دردسرساز مشهور در نهایت با هم بازداشت میشن.. "نظرت در مو...