Never Again [Ziam]

By mahi_hs

247K 27.2K 15.1K

- when ? - I don't know - maybe later ? -No, never again ------------- - didn't you say never again? - No... More

chapter 1
chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chapter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
to forever ziam
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 22
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31
chapter 32
chapter 33
chapter 34
chapter 35
chapter 36
chapter 37
chapter 38
chapter 39
‏Chapter 40
Chapter 41
chapter 42
chapter 43
chapter 44
chapter 45
chapter 46
chapter 47
chapter 48
chapter 49
chapter 50
موقت *داستان جدید
chapter 51
chapter 52
chapter 53
chapter 54
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
chapter 60
chapter 61
Chapter 62
chapter 63
Chapter 64
chapter 65
chapter 66
Note
chapter 67
Chapter 68
chapter 69 (Last chap)
ALEKTO is back !!!!!

Chapter 55

2.9K 350 140
By mahi_hs

جلوی دفتر هریس ایستاد اما قبل ورود روی نیمکت نشست

گوشی رو توی دستش گرفت روی کانتکت سیو شده مونده بود

شماره ی زین که صبح از شرکت گرفته بود اما زنگ نزده بود

حس بدی به طرزی که شب قبل از هم جدا شده بود داشت و بارها به خودش گفت این فقط یه احوال پرسی ساده ست اشکالی نداره

اما تردید اونو چند ساعت تا اینجا کشونده بود

رفتن به دفتر هریس رو بهانه کرد و بالاخره شماره رو گرفت

یک بوق

دو بوق

منتظر شد تا در نهایت گوشی با بوق فکس قطع شد

اخمی کرد و تلفن رو توی جیب پالتوش سر داد

خب زنگ زدن اصلا کمکی به حس بدش نکرد !

نفس عمیقی کشید و رکوردر رو روشن کرد و به داخل دفتر پا گذاشت

---------------------------------------------
-اوه زین ... عزیزم تو خوبی ؟!

لارا که خودش داخل خونه شده بود حالا بالای تخت زین ایستاده بود . زین خواب عمیقی بود و اخمی بین ابروهای کشیده ش بود و کمی با صدا نفس میکشید

واکنشی به صدای لارا نداد

لارا نزدیک تر شد و گفت

-زین تو خوبی ؟!

زین صدایی ناله مانند از بین گلوش خارج شد و سرش رو به سمت دیگه چرخوند . صورتش کمی ملتهب بود . لارا دستش رو روی پیشونیش گذاشت و از دمای اون تعجب کرد

- وای تو تب داری . دیشب زیر بارون موندی ؟! پس چرا با من نیومدی اخه

زین به سختی چشماشو باز کرد . گلوش خشک بود و برای قورت دادن بزاقش درد داشت

دستش رو روی سرش گرفت و با ناله ای نیمخیز شد

-چی شده ؟

با صدایی که تقریبا قطع شده بود گفت

-اوه تو خیلی مریضی پسر. باید بری بیمارستان

زین پاهاشو اویزون کرد و به سختی گفت

-نیازی نیست یه سرماخوردگی ساده ست .

-نه عزیزم این ساده نیست تو خیلی تب داری

زین از جاش بلند شد . عضلاتش به شدت رخوت داشتن به سمت سرویس رفت

لارا هم به سمت اشپزخونه رفت تا چیزی برای زین بیاره

زین با موهایی که خیس از اب بودن بیرون اومد و خودشو روی کاناپه پرت کرد

-تو هیچی تو یخچالت نداری زین ولی باید تقویت بشی

-خودم یه کاریش میکنم تو برو به کارت برس

-اوه نه چطور ممکنه ؟ تو حتی توان نداری از جات بلند شی خودتو ببین من نگرانت میشم

زین زیر لب جواب داد

-اون که باید نگران نشد پس مهم نیست

زین از لارا خواست گوشی ش رو براش بیاره اما تلفنش خاموش شده بود زین بی اعتنا روی مبل پرتش کرد و چشماشو بست
-----------------------------------------------

رکورد رو با لبخند توی کیفش جا داد و توی ماشین نشست و با ایدن تماس گرفت

-سلام

صدای نیک بود که پشت خط اومد

-اوه حالا دیگه تو تلفنش رو جواب میدی ؟!

-اخه خودش خوابه

-این موقع روز ؟

-خوابه دیگه لیام چقدر سوال میپرسی

-باشه حالا چرا پاچه میگیری . زنگ زدم بهش راجبه ملاقات هریس بگم

-اوه چی شد حالا

-صداش رو ضبط کردم و حالا اونم مدرکه . میرم شکایت رو به جریان میندازم توسط زین و شهادتش

-اون قبول کرده بره شهادت بده ؟!

-اره اونطور که حرف زدیم اون میره من مطمئنم

-چطور میتونی بهش اعتماد کنی

-فقط ... فقط میدونم که میره چطورش مهم نیست

-اوه خب باشه من به ایدن میگم زنگ بزنه بهت

-باشه ممنون

مکالمه رو قطع کرد و به سرعت دوباره شماره ی زین رو گرفت . باید راجبه شکایت باهاش صحبت میکرد

"مشترک مورد نظر خاموش میباشد ..."

گوشه لبش رو گاز گرفت و دوباره تماس گرفت اما نتیجه یکی بود . توی دلش حباب نگرانی شکل گرفته بزرگ و بزرگ تر میشد

نکنه دیشب که اونطور رفته اتفاقی براش...؟!

به فکراش اجازه ی شکل گرفتن نداد ادرس خونه ی زین رو از پرونده خوند و ماشینو به حرکت دراورد

------------------------------------

صدای زنگ در باعث شد زین بدون باز کردن چشماش نیمخیز شه اما لارا گفت

-من باز میکنم

در رو به روی لیام باز کرد اما با دیدن چهره ی لیام اخمی کرد و گفت

-بفرمایید
شخصی که در رو باز کرد مثل کیسه ای شن آتیش نگرانی لیام رو خاموش کرد . حالا میدونست چرا کسی جوابگوی تماسش نبوده

!

خب دیدی اشتباه میکردی اون در حقیقت خیلی هم حالش خوب بوده و مشغول

جدی گفت

عصر به خیر . من کار فوری ای باهاشون داشتم اما تلفنشون رو جواب نمیدادن .-

لارا کمی کنار رفت و گفت

-اوه نه .

و نمایشی سرکی تو خونه کشید و گفت

-متاسفم مشغول بودیم

و خنده ای رو ضمیمه ش کرد

-متوجه ام . بهشون بگید تماس بگیرن باهام

و عقب گرد کرد که بره اما صدای گرفته ی زین مانعش شد

-لیام؟

زین دستش رو به چارچوب در گرفته بود بهش نگاه میکرد .

لیام با یک نگاه متوجه التهاب صورت زین شد

اما خب اون دختر بود که براش نگران باشه نیازی به تو نیست !

-قصد مزاحمت نداشتم صحبت میکنیم بعدا

و چرخید و قدمی برداشت که زین گفت

-بیا تو لطفا من ...

سرفه های وحشتناکش حرفش رو قطع کرد . لارا گفت

-اما عزیزم تو مریضی نیاز به استراحت داری نه کار

-این راجبه کار نیست لارا دخالت نکن

نیرویی که لیام رو به داخل خونه میکشید زیادی قوی بود برای رفتن

پس لیام وارد خونه شد

زین توی راهرو ایستاد و همونطور که ضعف توی ایستادنش مشخص بود گفت

-ببخشید گوشیم خاموش شده . خودمم تا الان بیدار نبودم

-میبینم . گفتم بارون میاد

-گفتی .

زین گفت و سرش رو با دستش لمس کرد . سرگیجه ای شدید داشت

لارا جلو اومد و گفت

-خب فکر میکنیم شما برید بهتره اقای پین میبینید که حالش خوب نیست و من هستم مراقبش باشم

لیام نگاهشو روی زین چرخوند و خواست چیزی بگه که زین گفت

-نیاز نیست بمونی لارا ممنونم اما من خوبم

-تو نمیتونی حتی سر پاهات بایستی زین چرا مقاومت میکنی ؟ باید تقویت شی

-مشکلی نیست لیام هست

زین گفت و به لیام نگاه کرد در واقع امیدوار بود فقط که لیام باشه !

لیام با مکث پلکاشو به نشونه تایید باز و بسته کرد

-منو به خاطر این بیرون میکنی ؟

لارا با خشم گفت که زین جواب داد

-درست حرف بزن و گفتم که برو بیرون

-به خاطر این ؟! این مگه کیه

-اه دقیقا به خاطر ایشون . گفتم که برو بیرون

زین دادی کشید که لیام با تعجب بهش نگاه کرد و به سمتش اومد

لارا با خشم کیفش رو توی دست گرفت و با قدمایی تند از خونه بیرون رفت و در رو پشت سرش کوبید .

سرگیجه زین شدت گرفت دستش رو خواست به دیوار تیکه بزنه که لیام جلو اومد و کنارش قرار گرفت

زین به سینه ش تکیه کرد و وزنشو روش انداخت

-هی هی من لعنتی بهت گفتم پیاده نشو بارون میاد اما تو ...

لیام زین رو به سمت کاناپه هدایت کرد و درازش کرد

-من چی ؟

-تو لجبازی مثل همیشه

-فکر کنم هستم

زین همونطور که چشماشو میبست گفت

لیام دستشو بالا اورد و سرش رو لمس کرد

-تبت پایینه داغیت طبیعیه

زین مچ دستش رو گرفت و از روی پیشونیش پایین کشید و کنار صورتش گذاشت چشماشو باز نکرد و فقط لبخند محوی زد

لیام تک سرفه ای کرد و گفت

-دارو خوردی ؟

-نه

-من میرم ببینم چی برات درست میکنم تا بخوری و روش دارو بخوری

و دستش رو ازاد کرد و بلند شد

زین خواست بگه خونه خالیه اما ترجیح داد سکوت کنه و تا شاید دقایقی بیشتر حضور لیام رو حس کنه

لیام بعد چند دقیقه برگشت پالتوش رو که همون موقع روی اولین مبل گذاشته بود تنش کرد و روی صورت زین خم شد

زین بین خواب و بیداری بود لیام زمزمه کرد

-من میرم خرید کنم . بخواب اگر میتونی

وانگشتاشو بین موهای بلند زین کشید

مبل رو دور زد و به سمت خروجی رفت

لیام حتی یادش نمیومد چه کینه ای به دل داره فقط یادش بود که زین مریض ِ.

هی گایز
ی پیج جدید ( زیام) تو اینستا استارت زدیم آیدی ش @ZiamPyno
ک موضوع اصلی زیام ـه ❤️💛 اما آپدیت بقیه پسرا رو هم داریم همچنین پستای لری 💙💚
اگ دوس داشتین فالو کنین 😍
Lots Of Love ♥️

Continue Reading

You'll Also Like

90.3K 12.9K 82
چهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گ...
167K 18.7K 64
ز, ليام من ميترسم اونا مي خوان منو اعدا.... ل, هييشش هيچکس تا وقتي من اينجام جرعت نميکنه نزديکت شه تخس کوچولوم .کافيه دستشون بهت بخوره تا کاري کنم از...
36K 7.5K 29
لیامی که کل زندگیش تو یه خواننده ی معروف و دوست داشتنی به اسم زین مالیک خلاصه شده و حالا قراره یه سفر چند ماهه رو باهاش تجربه کنه... کاور:deborah_me@...
19.1K 3.8K 15
. لیام تو واقعا اینجایی؟ لیام دیگه نمیری؟ لیام کمی مکث کرد سرش رو به طرفین تکون داد ل-نه دیگه ازت جدا نمیشم . A short ziam story .