Never Again [Ziam]

By mahi_hs

247K 27.2K 15.1K

- when ? - I don't know - maybe later ? -No, never again ------------- - didn't you say never again? - No... More

chapter 1
chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chapter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
to forever ziam
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 22
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31
chapter 32
chapter 33
chapter 34
chapter 35
chapter 36
chapter 37
chapter 38
chapter 39
‏Chapter 40
Chapter 41
chapter 42
chapter 43
chapter 44
chapter 45
chapter 46
chapter 47
chapter 48
chapter 50
موقت *داستان جدید
chapter 51
chapter 52
chapter 53
chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
chapter 60
chapter 61
Chapter 62
chapter 63
Chapter 64
chapter 65
chapter 66
Note
chapter 67
Chapter 68
chapter 69 (Last chap)
ALEKTO is back !!!!!

chapter 49

2.5K 321 250
By mahi_hs




زنگ بلند موبایلی که کنار سرش افتاده بود باعث شد از خواب بیدار بشه چشماشو مالید و دور ورش رو نگاه کرد . توی هتلی بود که از طرف شرکت براش تدارک دیده بودن و میون برگه ها خوابش برده بود تلفن رو جواب داد و کنار گوشش گذاشت

-چطوری پسر ؟

گلوشو صاف کرد و گفت

-نمیدونم هنوز فرصت نکردم لود شم !

-اوه خواب بودی ؟ شرمنده فکر کردم تا الان باید بیدار شده باشی طبق معمول ساعت 7 اخه

-نه میدونم مشکلی نیست ایدن تا دیر وقت روی مدارک کار میکردم .

-اوه آره در اصل زنگ زدم ببینم چی دستگیرت شد ؟

-اومــــــم این پرونده ها خیلی خوب کاور شده و مشکلی توشون نیست در واقع و خیلی هم اسم از هریس تو اینا نیست بیشتر مدارک به نامه ... زین مالیک عه .

-فکرشو میکردم . دستای خودش رو پاک نگه داشته

-اما خب مدارک اصلی اینا نیستن . من باید به اونا دسترسی داشته باشم

-فکر میکنم باید حکم قضایی داشته باشی از دادگاه خوده نیویورک . چند هفته ای طول باید بکشه ولی

-نه ببین بسپرش به من

-باشه پس برو ببینم چیکار میکنی . باهام در تماس باش

-فعلا

لیام گوشی رو قطع کرد و روی میز پرتش کرد . دستی به موهاش کشید بلند شد کمرش خشک شده بود به خاطر حالت خوابیدنش .

شب قبل ذهنش اونقدر مشغول بود که نتونسته بود بخوابه و ترجیح داد به سراغ کار بره قبل اینکه به ذهنش اجازه بده بره سراغ اون قسمتی که نمیخواد راجبش فکر کنه

دوش کوتاهی گرفت و اماده شد مدارک رو جمع کرد و به سمت شرکت رفت

وارد دفتر آرون شد . آرون استقبال گرمی ازش کرد اما لیام فقط به سلام خشکی بسنده کرد و سریع سراغ مطلب رفت

-من نیاز به مدارک اصلی مالکیت اون زمین ها دارم .

-میدونم دنبال چه مدارکی میگردید اما دسترسی به اون ها براتون ممکن نیست

-ببینید اگر میخواد این پرونده به دادگاه نرسه باید با من همکاری کنید وگرنه من اینو از طرف شرکت پیگیری خواهم کرد

-فقط اجازه ی اینکار رو اقای مالیک باید بهتون بدن .

لیام گوشه ی لبش رو گاز گرفت و کمی عقب کشید

آرون متوجه تردیدش شد و اضافه کرد

-متاسفم در اختیار من نیست فقط خودشون میتونن

-خیلی خب من میخوام ببینمشون پس

-فکر کنم ایشون جلسه داشته باشن

-برام مهم نیست اقا من وقت زیادی ندارم باید برگردم لس انجلس .

آرون متوجه تغییر حالت عصبی لیام شد سری تکون داد و به دفتر زین رفت به میسون اطلاع داد و زین در جریان قرار گرفت

از اتاقش بیرون اومد و به سمت آرون رفت . آرون متوجه بی خوابی زین شد که باعث شده بود چشماش به رنگ خون باشه

-اون چیکار داره با من ؟

-حقیقتش دسترسی به پرونده های هریس رو میخواد

-احمقی چیزی هستی ؟ اگه اونا رو ببینه که مدارک مورد نیازشو برای شکایت راحت تو دستاش دادیم !

-قربان گفتن میخوان خودتون رو ببینن

زین چند قدمی جا به جا شد و بی هدف دورش خودش چرخید

استرس رو توی لرزش دستاش حس میکرد . خسته تر و ضعیف تر از این بود که با لیام رو به رو شه

-برگرد و بگو نمیتونم ببینمش یه بهانه بیار

-اما قربان ...

-همین که گفتم کوپر

صدای داد زین توی کریدور پیچید آرون تاییدی کرد و بیرون اومد

مطمئن بود که واکنشی بیشتر از زین رو قراره از لیام ببینه

سعی کرد ریلکس باشه لیام با اومدنش براندازش کرد و با ابروهایی بالا رفته منتظر شد

-متاسفم گفتن نمیتونن ببیننتون

کیفش رو به دست گرفت گفت

-بسیار خب پس من از راه دیگه وارد میشم

با شتاب از شرکت بیرون اومد توی ماشینی که منتظرش بود نشست و با ایدن تماس گرفت

-جانم

-اون اجازه دسترسی به پرونده ها رو نمیده

-صحبت کردی باهاش مگه ؟

-جالب ولی اصلا نخواست منو ببینه

-حدسش رو میزدم

-من به مجوز نیاز دارم

-هفته ها طول میکشه لیام

-نه اگه از نیک بخوای !

سکوتی چند ثانیه ای حکم فرما شد بالاخره ایدن گفت

-نه نمیشه

-چرا نمیشه ؟ اون تو همین دادگاه و همین شهر کار میکنه . به خودت بیا ایدن ماها جدا نشدنی بودیم من هیچوقت نفهمیدم چی شد بین شما که دیگه حتی نمیخوای ازش یه درخواست کوچولو هم بکنی

-نمیتونم نمیشه

-من بهش زنگ میزنم و ازش میخوام لعنتی بفهم من باید دست اینا رو رو کنم

-نذار حست به اون پسر چشماتو ببنده و عمل عجولانه بکنی

-ربطی به این نداره

-چرا دقیقا داره چون اون نخواسته ببینتت و تمام اون ماجرا ها اومده جلوی چشمت

-بذار کارمو بکنم اگر تو هیچکاری نمیکنی

لیام گوشی رو قطع کرد و به راننده گفت که به سمت هتل بره

خودش با نیک تماس گرفت صدای پر انرژی نیک رو شنید

-سلام جناب پین بزرگ خیلی وقته خبری نمیگیری

-سلام خل و چل . خوبی ؟

-میگذره . تو چطوری ؟ کجایی ؟

-من نیویورکم

-بیا ببینمت

-در اصل باید ببینمت حتما چون به کمکت نیاز دارم

-حتما هر چی باشه . کجا ببینمت

-امروز وقت داری

-اره حتما ادرس بده

لیام ادرس هتل رو برای نیک فرستاد و خودش به سمت هتل رفت .

چیزی از رسیدنش نگذشته بود که نیک سر رسید.

نیکی که از لحاظ ظاهری شباهتی به نیک قبلی نداشت اما اخلاقش هنوز هم همونقدر شوخ و خاص بود .

به محض رسیدن

به سمت لیام رفت و همدیگه رو در اغوش کشیدن

لیام - هی میدونی چند وقته ندیدمت

نیک همونطور که فاصله میگرفت و روی کاناپه مینشست گفت

-دیگه شرایط اینطوری ایجاب میکرد لی. خب بگو ببینم چه خبر ؟

-هیچ چیز خاصی نیست با ایدن تو همون دفتر داریم کار میکنیم همچنان

نیک چهره ش جدی شد و سری تکون داد لیام با لحن ملایمی گفت

-فقط عجیبه برام که نه تو چیزی از ایدن میپرسی نه اون...

-نه اون چی ؟

نیک توی صورت لیام زل زده بود و ازش جواب میخواست . لیام لبش رو گاز گرفت و گفت

-خب... نه اون میخواد که با تو حرف بزنه

-حق داره

-منظورت چیه ؟ اصلا چرا شماها فاصله گرفتین اینقدر چی پیش اومده بینتون

-مهم نیست لیام تصمیم گفتنش هم با من نیست . خب بگو ببینم چیکار داشتی با من ؟

لیام از ماجرا پرت شد و با دقت نیک رو در جریان مشکلش قرار داد و ازش مجوزی زودهنگام خواست

-متوجه ای لیام که نمیشه خیلی سریع این رو پیش برد ؟ شاید بهتره اینجا یه خونه موقت برات بگیریم چون این روند و پروسه خیلی طول میکشه و همونطور که گفتی هریس پشت اینه پس ساده نخواهد بود

لیام دستی روی صورتش کشید و کراواتش رو شل کرد

-اره میدونم ولی تو سعی تو بکن مجوز رو زود به من بدی

-من تا اخر امروز به دستت میرسونم . تو چرا نمیای پیش من بمونی این مدت ؟

-نه اخلاقمو که میشناسی

-اره ولی منم تنها زندگی میکنم

-جدی ؟

نیک سری تکون داد که لیام گفت

-همون دور اطراف اگر برام جایی رو موقت پیدا کنی که مبله باشه خیلی عالی میشه چون ظاهرا این پرونده سر دراز داره

-باشه سریع جورش میکنم

کمی کنار هم وقت گذروندن و در نهایت نیک با خداحافظی موقتی از اونجا رفت

صبح فردا لیام با مجوزی که تو دست داشت به شرکت رفت و از نبود زین استفاده کرد و مدارک لازمش رو از اونجا خارج کرد

----------------------------------------------------------------------

-هی زی کجایی ؟!

زین به موقعیت خودش نگاه کرد

-خونه

-این وقت روز ؟ امروزم که شرکت نیومدی

-دیشب خوب نخوابیده بودم نتونستم بلند شم

صدای اعتراضی مایکل توی گوشی پیچید

-خوب نخوابیده بودی یا تا خرخره مست بودی ؟!

-تمومش کن حالا چه فرقی میکنه

-پین اومد و با مجوز قضایی پرونده ها رو برد . در واقع فقط پرونده ها رو نه سر راهش چندتا تلفاتم داد

زین صاف نشست و پیشونیش رو مالید

-کی بهش اجازه داد ؟

-مثلی که نمیفهمی میگم مجوز داشت با مامور دادگاه اومد . داشتن آرون رو هم بازداشت میکردن چون مانع شد

زین از جلش بلند شد و عصبی دور خونه قدم زد

-ببین من قطع میکنم باید برم هریس رو ببینم

گوشی رو قطع کرد و اماده شد پالتوی چرمش رو پوشید و به سمت خونه ی جردن هریس راه افتاد

هریس رو توی اتاق کارش ملاقات کرد

خواست توضیح بده اما گویا اون از همه چیز خبر داشت . با حالت خونسردی زین رو دعوت به نشستن کرد

هریس مرد 50 ساله ای بود با موهای جوگندمی و چهره ای که خط اخمی مشخص داشت

-ببین پسر به نفعه هممونه که این مشکل رو خودت با اون وکیل حل کنی . بخرش

-اون خریدنی نیست

-نمیفهمم چی میگی من این حرفا رو نمیفهمم هر کسی خریدنی عه فقط قیمتش رو پیدا کن . یا اگر نمیتونی از روش خودم وارد عمل میشم

روش هریس چیز ناشناخته ای برای زین نبود . قرار بود به لیام آسیب جدی وارد بشه شاید حتی به قیمت جونش

-نه فرصت بدید من خودم باهاش حرف میزنم راضیش میکنم

-به امید دیدار پس

زین بی فوت وقت از اونجا بیرون اومد . با میسون تماس گرفت

-میسون پین الان کدوم هتل میمونه ؟

-قربان صبح گقتن که هتلشون رو تحویل دادن

-چی ؟! کجا رفته ؟

-در جریان نیستیم قربان

-تا شب ادرسش رو برام پیدا کن میسون

گوشی رو روی صندلی کنارش پرت کرد

این یه اعلام جنگه لعنتی ِ لیام!

باید هرطور شده لیام رو میدید و ازش میخواست که تمومش کنه چون اون متوجه نیست با هریس درافتاده .

----------------------------------------------------------------

لیام دست به کمر داخل خونه ایستاد . خونه ی یک طبقه ویلایی که دیوارهایی از شیشه داشت و باغچه ای کوچیک دور تا دور خونه . دکوراسیون خونه رو دوست داشت هر چند که برای چند هفته ای موقت اونجا بود

راضی از خودش لباس های راحتیش رو عوض کرد روی مبل افتاد . پرونده ها رو جلوش گذاشت و مشغول به کار شد که صدای زنگ تلفنش مانعش شد اسم پدرش روی اسکرین بود

-سلام پدر

-سلام پسرم . خبر دار شدم درگیر کار جدید شدی کار ها پیش میره ؟

-بله پدر از پسش برمیام

-معلومه که برمیای

لیام جوابی نداد . پدرش بعد برگشت لیام به دانشگاه اونو پذیرفت دوباره و بهتر از گذشته باهاش رفتار کرد اما این لیام بود که هیچوقت با پدرش صمیمی نشد و رابطه رو دور نگه داشت

جف-خب پس چند روزی اونجا میمونی ؟

-اینطور به نظر میاد

مکالمه شون با چندتا سوال دیگه پایان گرفت و لیام دوباره به کارش برگشت

چند ساعت بعد لیام در حالی که گردنش رو ماساژ میداد متوجه تاریک شدن هوا شد با خستگی از جاش بلند شد ابی به صورتش زد و به اشپزخونه رفت بشقابی میوه و فنجونی

قهوه برای خودش برداشت میخواست به پذیرایی برگرده که صدای زنگ در متعجبش کرد


زودتر آپ کنم ؟ خودمم موافقم سریع تر پیش بریم

خب گایز یه زیام جدید در دسته اقدامه !

یه زیام خیلی متفاوت از این داستان و شاید همه زیامایی که تا الان خودم اینجا خوندم

پابلیش کنم ؟ حمایت میکنید ایا ؟

مرسی ازتون ❤️️

Continue Reading

You'll Also Like

138K 16K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
52.7K 12K 43
°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگه‌ای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباخته‌ی ماه میشه°•° Cover by: @debo...
11K 3.6K 47
¦ Larry Stylinson Mystery Novel ¦ مستر دیر عزیز من از شما طلب بخشش دارم من نه قاتلم نه گناهکار و نه طعمه! من نه به شما, و نه به بستیآل سیتی تعلق ندار...
226K 19K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...