Never Again [Ziam]

By mahi_hs

247K 27.2K 15.1K

- when ? - I don't know - maybe later ? -No, never again ------------- - didn't you say never again? - No... More

chapter 1
chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chapter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
to forever ziam
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 22
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31
chapter 32
chapter 33
chapter 34
chapter 36
chapter 37
chapter 38
chapter 39
‏Chapter 40
Chapter 41
chapter 42
chapter 43
chapter 44
chapter 45
chapter 46
chapter 47
chapter 48
chapter 49
chapter 50
موقت *داستان جدید
chapter 51
chapter 52
chapter 53
chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
chapter 60
chapter 61
Chapter 62
chapter 63
Chapter 64
chapter 65
chapter 66
Note
chapter 67
Chapter 68
chapter 69 (Last chap)
ALEKTO is back !!!!!

chapter 35

3K 402 237
By mahi_hs




           

لیام به تکست سایمون رو گوشیش که میگفت تا دو ساعت دیگه توی هتل میبینتش و قبل برگشتش باید راجبه مسائل مهمی حرف بزنن نگاهی کرد

گوشی رو دوباره قفل کرد و روی میز سر داد

زین توی فاصله ی نه چندان زیاد ازش روی زمین نشسته بود و غرق گوشیش بود

نیمرخش دوباره و دوباره از نظر گذروند و از بر کرد

یاده لحظاتی افتاد که چیزی بینشون نبود اما لیام بارها این نیمرخ رو حتی بی منظور دوره کرده بود .

حالا میتونست تک تک خطوط روی صورت زیباش رو هم توی اهنگ بیاره و برای هر کدوم نتی بنویسه

-چیو دید میزنی پین

با لحن شیطون زین به خودش اومد و اروم خندید .

-تنها منظره ی خوب این اطرافو

لیام از جاش  بلند شد گوشی رو روی میز انداخت و روی کاناپه با فاصله از لیام نشست

چهره ش جدی شد و پرسید

-شب میری . درسته ؟

-گمونم

-چرا این شکلیِ که تو همیشه منو پشت سرت جا میذاری

لیام اخمی کرد و نزدیک تر نشست

-چرا اینطوری بهش نگاه میکنی ؟ منم میخوام تو رو بندازم تو چمدونم و با خودمم ببرم همه جا . باور کن حتی فکرشم کردم تو راحت جا میشی با اون بدن ظریفت

-با چیم ؟!

-بدن جذاب و ظریفت که من میپرستمش

زین گوشه ی لبشو گاز گرفت و ضربه ی ارومی به زانوی لیام زد

-این شکلی نباش !

لیام بدنشو خم کرد به سمت زین و زیر گوشش زمزمه کرد

-هر طور تو بخوای

-منظورم دقیقا این بود که اینجوری نباش . و اینکه اینقد نزدیک نباش هم شاملش میشه

-درسته که الان من میرم اما به زودی برمیگردم و قول میدم مطمئن شم از این فاصله همیشه باهات حرف بزنم

-من استقبال میکنم

-میدونم که میکنی

لیام خندید و پوست گردن زین رو اروم گاز گرفت و عقب رفت

-من اهمیتی نمیدم که کدوممون قراره برای اون یکی زندگیشو عوض کنه فقط میخوام با تو یه جا باشم

لیام در حالی گفت که جدی به صورت زین نگاه میکرد زین با لحن ارومی گفت

-داری تند میری لی

-میدونم اما مگه زندگی همش راجبه تند رفتن نیست ؟ ببین خودش داره با چه سرعتی میگذره . من برام مهمه الان چه حسی دارم و الان چی میخوام

-نمیشه . یعنی نمیتونی اهمیت ندی به بقیه

-میدم اما برام این الویته تو الویتی

-فراموش نکن که مارگو هنوزم هست و اون خواهر بیچارم فکر میکنه که ... وای خدا اصلا نمیخوام حتی تصورشم کنم چیکار داریم میکنیم ما اخه لیام

زین همونطور که موهای کنار شقیقه ش رو توی مشتش میگرفت گفت

-هـــی هـــــــی اروم باش . اسون بگیرش من تو چند روز اینده حقیقتو به مارگو میگم

-امـــــکان نداره به این سادگی . یعنی من امادگیشو ندارم یعنی ...

زین کلماتش با سرعت بیرون میپریدن و بی کنترل جملات رو ادا میکرد

-نمیشه فقط ساده نیست

-ببین من دیگه نمیتونم زین . هیچ حسی بدی بینمون نمیخوام . باید تمومش کنیم

-تو نمیتونی همینطوری بری اونجا و دلشو بشکونی و بعدش یه جوری رفتار کنی انگار هیچی نشده

لیام جلو رفت جلوی پاش زانو زد

-منو ببین . با توام منو نگاه کن

زین نگاهشو توی چشمای رو به روش قفل کرد

-تو منو نمیخوای ؟! تمام و کمال . قراره اینطوری باشه همه چی همیشه ؟ اصلا میشه مگه اینطوری خودت بگو

زین مستاصل چشماشو روی صورتش می چرخوند . حجم بدی رو توی گلوش حس میکرد

-میدونم که نمیشه . اما اون خرد میشه اون واقعا دوستت داره و بفهم اون خواهرمه چرا درک نمیکنی .

لیام بلند شد و چرخی زد دستاشو روی کمرش قفل کرد و فریاد زد

-تو چرا درک نمیکنی که من نمیخوام همچی حسی داشته باشم . اینجا بچرخم و حس کنم اینقدر پستم و ترسو که حتی جرئت نکردم که فقط  با کسی که عاشقشم بمونم . من به این چرک بودن عادت ندارم . من این نیستم نمیتونم بدتر از این باشم .

زین سرشو بین دستاش گرفت و گفت

-تو چرک نیستی بد نیستی . این اصلا از اولشم شاید تقصیر من بود از همون لحظه که پاتو گذاشتی اونجا و من لعنتی نتونستم خودمو و حسمو کنترل کنم . از اولم اشتباه بود

خون توی جمجه لیام جمع شده بود حس میکرد شقیقه هاش می پره

-این یه اشتباهه ؟ هنوزم میگی یه اشتباهه ؟ باشه هس هرچی دوست داری اسمشو بذار اما من یه لحظه ام ازش پشیمون نیستم . فکر میکردم تو حس میکنی همون چیزی رو که من حس میکنم اما مثلی که نه . پس بذار برات بگم که من اینجا خوبم من با تو خوبم . اتفاق افتاد بد یا خوب . من اگه این حس رو از دست بدم نابود میشم . رفته تو جونم میخوام بزرگش کنم میخوام زندگیش کنم این اشتباه رو . این زندگی فاکی منه و من میخوام اشتباه زندگیش کنم ! تو باهام هستی یا نه

صدای نفسای تند لیام توی گوش زین میپیچید . میتونست صورت برافروخته ش رو ببینه . پلک طولانی ای زد

نفسای از خشم گرفته ی پسر رو به روش بهش اجازه ی حرف دیگه رو نمیداد

بلند شد و جلو رفت و با فاصله ی یک قدم جلوی لیام ایستاد

-لیام ... ببین من کجا ایستادم ؟ اینجا جلوی تو بعد اینهمه جنگ با خودم هنوزم اینجا جلوی تو وایسادم . پس بدون تو انتخاب اول و اخرم بودی تو تک تک جنگایی که با خودم و خودم داشتم . اما این وسط یه چیزایی هست که انکار ناپذیره ... هیچکس نبود اما مارگو بود برام من باهاش بزرگ شدم . من تمام عشق دنیا رو بهش دارم . بهم حق بده اگه خودمو لعنت میکنم بابت اینکه قراره به خاطر من اذیت شه

دستای لیام بالا اومدن و دور بازو های زین قفل شد

-دیر یا زود این اتفاق میوفتاد و باور کنی یا نه هرچی بیشتر طول میکشید بیشتر قرار بود اذیت بشه . راجبه تو نبوده هیچوقت راجبه جنس حس من به مارگو ِ . باورم کن اگه میگم فردا بفهمه بهتر از هفته دیگه ست و هفته دیگه بهتر از ماه دیگه . بالاخره باید باهاش مواجه بشه و با لیام واقعی با گرایشش با حسش

-حداقل نذار بفهمه این وسط منم . نه الان

-هر جور تو بخوای با هر شرایطی که تو بگی میدونی که من چشم بسته دنبالت جهنمم میام

لیام یک قدم بینشون رو برداشت و دستاشو دور زین حلقه کرد

و بعد چند ثانیه وقتی دستای زین هم متقابلا بغلش کرد نفس حبس شده رو بیرون فرستاد

زین چشماشو محکم رو هم فشار داد . محکم ترین حدی که میتونست

انگار که قراره واقعیت با بستن چشماش فرو بریزه

هیچوقت قراره که این جنگ تموم شه ؟

در احمقانه ترین حالت ممکن دوست داشت فکر کنه که مارگو قرار نیست ناراحت بشه !

باشه احمقـــــانه س ! اما بفهمینش شاید تنها راه احساس یک ثانیه ارامش توی پسری که راه زندگیش تو مدت کوتاهی عوض شده .

شاید حتی خیلی عوض شده اونقدر که حالا رو به روی خواهرش ایستاده .

حمایتاتون خیلی افتضاحه خدایی اونقدر که واسه ادم انرژی نمیمونه آپ کنه

lots of love ❤️️

Continue Reading

You'll Also Like

19.1K 3.8K 15
. لیام تو واقعا اینجایی؟ لیام دیگه نمیری؟ لیام کمی مکث کرد سرش رو به طرفین تکون داد ل-نه دیگه ازت جدا نمیشم . A short ziam story .
226K 19K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
81.7K 17.4K 52
~Completed~ Sariel: -Beloved of God... -Prince/princess of God... ‌ ◀هشدار: این داستان شامل توصیف صحنه های جنگ، مرگ و شکنجه هست.▶ ◁‌این داستان BDSM ن...
189K 26.2K 54
من عاشق شغلمم. وقتی دور میله می‌چرخم، این تویی که سرگرمم می‌کنی لیام!