Never Again [Ziam]

By mahi_hs

247K 27.2K 15.1K

- when ? - I don't know - maybe later ? -No, never again ------------- - didn't you say never again? - No... More

chapter 1
chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chapter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 11
chapter 12
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
to forever ziam
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 22
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31
chapter 32
chapter 33
chapter 34
chapter 35
chapter 36
chapter 37
chapter 38
chapter 39
‏Chapter 40
Chapter 41
chapter 42
chapter 43
chapter 44
chapter 45
chapter 46
chapter 47
chapter 48
chapter 49
chapter 50
موقت *داستان جدید
chapter 51
chapter 52
chapter 53
chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
chapter 60
chapter 61
Chapter 62
chapter 63
Chapter 64
chapter 65
chapter 66
Note
chapter 67
Chapter 68
chapter 69 (Last chap)
ALEKTO is back !!!!!

chapter 10

3.3K 414 158
By mahi_hs




           

-لیامــــــــــــم!

زین داخل شد بدون در زدن و سمت پنجره رفت و پرده رو کامل کشید

لیام روی تخت میون بالش های سفید به پشت خوابیده بود و جوری که نفس میکشید نشون میداد که داره خستگی چند روزو درمیاره

-لیام فاکینگ پین! بلند شووووو تقریبا ظهره !

زین داد بلندی زد و لیام بدون اینکه چشماشو باز کنه سرشو بلند کرد و با صدای ارومی گفت

-چیهههه؟! فقط پنج دقیقه دیگه ! لطفا

زین با تعجب به حرکات لیام خیره شد که دوباره سرشو زیر پتو میکرد

-محض فاک بلند شو و عین پسر بچه ها رفتار نکن !

لیام تقریبا داشت گریه میکرد به خاطر صدای بلند زین

-زین بذار بخوابم و گمشو بیررررون

-تعجبی نداره که اینقدر دیر بیدار میشی ! همه ی قشر موزیسین کلا تا لنگ ظهر میخوابن طبق تجربه من

لیام غرید- انگار با تمام قشر موزیسین خوابیده که میگه تجربه ی من !

زین روی تخت نشست

-چرا احساس میکنم هنوز مستی؟! اوه چون داری چرت میگی

-مست نیستم فقط دارم از سردرد میمیرم

زین ناگهانی روانداز رو از روی لیام کشید .

لیام دادی زد

-هییییی

زین با دیدن بالا تنه ی لخت لیام متوجه شد که شاید خیلی فکر خوبی نبوده !

لیام بلند شد و نشست و همچنان چشماشو باز نمیکرد تا از ورود نور جلوگیری کنه . زین چشماشو روی بدن لیام چرخوند و به بالاتنه ی عضله ای لیام خیره شد

-توی لعنتی ! ساعت هنوز هشت هم نشده

وقتی جوابی از زین نگرفت چشماشو باز کرد اما زین قبل اینکه اونو در حال بررسی بدنش ببینه چشماشو به زمین دوخت و تی شرتی که پایین تخت بودو تو سینه ی لیام پرت کرد لیام تی شرتو پوشید

-بخور اینو به سردردت کمک میکنه

لیام به لیوان توی دست زین نگاهی کرد و بدون پرسش لیوانو سر کشید

زین از‌جاش بلند شد و سمت در رفت-هی کجا میری ؟

-دانشگاه و بعدم میرم بیمارستان . مارگو میاد تا چند دقیقه دیگه لی!

لیام چشمکی زد و گفت -اوکی...؟!

-اوکی؟! منظورم اینه که بلند شو و وضعیتتو درست کن قبل اینکه خواهر بیچاره م با این هیولای هیپی هنگ اور مواجه شه و بفهمه دیشب تا خونه چهار بار فقط وسط خیابون افتادی !

-فکر میکنم اوکی باشه از نظر مارگو اگه من با برادرش مست بوده باشم‌ و اون ده بار بیشتر از من تو دیوار رفته باشه !

زین چشماشو چرخوند و با صدای جیغی گفت -ابدا اینطور نبود اگه به خاطر مجنون بودن تو از دست یه عده مست فرار نمیکردیم و تا خونه نای راه رفتن نداشتیم .

لیام خنده ای کرد و زیر لب گفت -بامزه !

اما قبل اینکه فرصت کنه جاخالی بده کوسن پایین تخت توی صورتش فرود اومد و لیام خودشو توی تخت دوباره پرت کرد ، خب این چه اشکالی داشت اگر یکم دیگه هم میخوابید ؟!

زین سریع از در خارج شد و از پله ها پایین رفت خودشو جلوی آینه ی جلوی در برانداز کرد . پیرهن چهارخونه ی سبز و سرمه ای با تی شرت مشکی نازکی زیرش و شلوار مشکی ای که روی زانوهاش یکم پاره بود و کفشای ساقدار آل استار لی حتی این هم اشکالی نداشت که اون مناسب کلاسای مهندسی اون دانشگاه نیست !

از خونه خارج شد و زیر لب با لبخند زمزمه کرد

-به من میگه بامزه تازه واردی که باعث میشه همه تا مدتها لبخند بزنن !

لیام توی آشپزخونه مشغول کار بود که صدای در خونه رو شنید دستاشو شست و سمت حال رفت مارگو رو دید که به سمتش میاد

-سلام عشقم

لیام دستاشو باز کرد و مارگو رو کوتاه تو آغوش گرفت

-خسته نباشی عزیزم !

مارگو خودشو روی مبل پرت کرد

-تریشا کی مرخص میشه ؟

لیام پرسید .

-فکر میکنم فردا ، چطور ؟

-فردا روز اخر مرخصی دانشگاهته مارگو‌ این ترم واقعا مهمه نمیتونی از دست بدی

-میدونم اما نمیتونم که مامان زین رو تو این شرایط ول کنم ، یعنی نه که چیز خاصی باشه میدونم که زین از پسش برمیاد و برای مامانم پرستار میگیریم اما ... نمیدونم انگار حواسم اینجا میمونه ، مخصوصا که ممکنه زین تحت فشار قرار بگیره و اعصابش بهم بریزه ومشکل پیش بیاد

لیام محوطه رو دور زد و رو به روی مارگو روی کاناپه نشست

-چه مشکلی ممکنه برای زین پیش بیاد مارگو ؟! اونکه بچه نیست

-نه این راجبه بچه بودن نیست نمیدونم چطور برات بگم اون همیشه اینطور بوده نمیدونم در واقع اینطور نیست که مشکلی داشته باشه ... اون فقط عصبی میشه زود

-مارگو این چطور میتونه یه مشکل باشه دختر؟! همه عصبی میشن زیر فشار

-اره اره میدونم ... فکر میکنم یه نگرانی خواهرانست فقط !

مارگو خندید ریز و یکم روی مبل جابه جا شد

-اما من فکر میکنم زین آدم آرومیه برعکس ، یعنی انگار آرامش میده یا همچی چیزی

-آرامش میده ؟! نمیدونم چطور میتونه به تو آرامش بده اما تقریبا هرکس نزدیک زین میدونه که وقتی پای مشکلات درمیونه زین عصبی ترین موجوده !

لیام زانو هاشو بهم فشار داد و شونه ای بالا انداخت ، مارگو بلند شد و سمت پله ها رفت تا با آب گرم بدنشو از خستگی رها کنه و لیام رو با فکرهاش تنها گذاشت

لیام با خودش فکر میکرد چطور ممکنه اون پسر حتی یه لحظه عصبی باشه ، نه که عصبی شدن عجیب باشه اما اونطور که مارگو ابراز نگرانی میکرد و در اون حد لیام اصلا نمیتونست حتی تصور کنه .

------------------------------------------------------

تریشا به کمک زین روی تخت اتاق خودش جا به جا شد و کارهاش انجام شد احساس راحتی عجیبی میکرد حالا که دوباره توی خونه خودش بود . پرستاری که مارگو استخدام کرده بود میخواست لباس های تریشا رو تعویض کنه و لیام و زین از اتاق بیرون رفتن .

زین سمت اشپزخونه رفت و لیام هم ناخوداگاه دنبالش رفت زین قوطی آبجو رو از یخچال بیرون آورد و به لیام که به کانتر تکیه داد بود نگاه کرد که ببینه اون هم میخواد یا نه لیام سرشو به نشونه مثبت تکون داد و چند لحظه بعد قوطی کوچیکی که به سمتش پرتاب شدو رو هوا گرفت و باز کرد .

زین هم روی یکی از صندلی های میز کوچیک اشپزخونه نشست و بدون تمرکز با دستش طرح هایی روی میز میکشید و آروم از قوطی میخورد

سرشو بالا اورد و به لیام نگاه کرد لیام به زمین خیره بود زین دهنشو باز کرد انگار که میخواد چیزی بگه اما فقط لب زد و دوباره دهنشو بست و نگاهشو روی میز برگردوند

-بپرس زی!

زین سرش رو بالا نیورد و چیزی نگفت لیام جلو رفت و با بند انگشتش ضربه ای روی میز زد که باعث شد زین سرشو بالا بیاره مستقیم توی چشمای شفافش نگاه کنه ، لیام چشمکی پرسشی زد

-اممم... چیزی خاصی نبود فقط میخواستم بپرسم که شما امشب میرید ؟! اما خب از اونجایی که میدونم این قطعی چیزی برای پرسیدن نیست

لیام لبخندی زد و روی صندلی رو به روی زین نشست

-ناراحتی بابتش ؟

-البته که ناراحتم احمق جان خواهرم داره دور میشه دوباره ازم !

-اوکی مثلی که یکی اینجا خیلی ناراحته !

زین چشماشو چرخوند و دوباره به میز خیره شد

-هی و فراموش نکردم که تو به قولت عمل نکردی

-کدوم قول ؟!

-تو گفتی که میخونی

-تو واقعا اونو یادته ؟ فکر میکردم مست بودی

زین چشماشو ریز کرد و جواب داد

-مستر پین همه که وقتی مستن حافظشون رو از دست نمیدن و اینکه حتی من مست هم نبودم اون شب پس سعی نکن از زیرش در بری

لیام خندید و به پشتی صندلی تکیه داد

-من حتی یه لحظه ام نخواستم از زیرش در برم مستر مالیک ! من از اون پسرا نیستم

-البته که هستی ، همین یک مورد هم برای ثابت کردنش بسه

- هی کوتاه بیا من که گفتم یه شب اینکارو میکنم

-اوه خدای من ... تو حتی وقتی هشیاری هم حافظه نداری! لازمه یاداوری کنم امشب ....

-این چه اشکالی داره اگر من بیشتر اون اتاقو اشغال کنم ؟ ممکنه که از خونه بیرونم کنی؟

زین جلو خم شد و ابروهاشو گره زد -چی؟!

-اوه باور کن حتی اگر بیرونمم کنی مشکلی نداره من اینجام تا شبای نیویورک رو تجربه کنم‌!

-یعنی تو قراره اینجا بمونی ؟ اینطور نیست که لازم باشه بری برای اهنگ یا چیزی ؟ چون یادمه که قرار بود همین روزا بیرون بیاد

-نه منو مارگو تصمیم گرفتیم که چون اون نمیتونه اینحا بمونه من چند روزی بیشتر بمونم و مطمئن شم که برای برادر کوچولوش اتفاقی نمیوفته چون این درست نیست که کوچولو ها رو بدون ...

-خفه شو لی برای یک سال تو واقعا بابا بزرگ من محسوب نمیشی اینو با خودت تکرار کن هر روز

-ادامه میدم از اونجایی که قعطش کردی! میگفتم که درست نیست کوچولو ها رو بدون بزرگتر تنها گذاشت وقتی که مادرشون مشغوله و دیگه اینکه کارای اهنگ خیلی وقته اماده س اونجا نیازی به من نیست اونا فقط منتظر فرصت مناسبن تا اونو بیرون بدن ، تو که فکر نمیکنی من بدون لذت بردن از نیویورک برمیگردم ؟!

-پس مارگو چی؟

-مارگو هفته ی دیگه برمیگرده دوباره و ما بعدش باهم میریم یا هرچیز دیگه که پیش بیاد

زین سری تکون داد و بطری رو سمت دهنش برد لبخندی زد که از چشمای لیام دور نموند

-اوه خوشحالم که میخندی پسرم ! میدونم که حضور من ...

-جرأت نکن که بگی به خاطر موندن تو خوشحالم ، من فقط خوشحالم که مارگو برمیگرده زود دوباره

-اوه ، هر چند که اینطور به نظر نمیاد ولی میتونم قبولش کنم ازت

لیام بلند شد و بطری توی سطل زیر کابینت انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت زین تونست لحظه اخر اخم نامحسوس لیام رو ببینه رو صورتش این باعث شد که ناخوداگاه بلند بگه

-خب شاید یکمم به خاطر تو بود لیام !

still got time !

holy malik . srsly DOPE

luv u guys 💕

Continue Reading

You'll Also Like

19.1K 3.8K 15
. لیام تو واقعا اینجایی؟ لیام دیگه نمیری؟ لیام کمی مکث کرد سرش رو به طرفین تکون داد ل-نه دیگه ازت جدا نمیشم . A short ziam story .
78.1K 11.3K 22
[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه کس رو تا وقتی که پدرش نباشه انکار میکنه...
4K 1.1K 41
زین یه انسان عادیه که برای اینکه شکم خواهراش و پدرش رو سیر کنه مجبوره شکار بره ولی یه روز که به شکار میره چیزیو پیدا میکنه که مسیر زندگیش رو کاملا عو...
218K 18K 39
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...