Never Again [Ziam]

By mahi_hs

247K 27.2K 15.1K

- when ? - I don't know - maybe later ? -No, never again ------------- - didn't you say never again? - No... More

chapter 1
chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chapter 7
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
to forever ziam
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 22
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31
chapter 32
chapter 33
chapter 34
chapter 35
chapter 36
chapter 37
chapter 38
chapter 39
‏Chapter 40
Chapter 41
chapter 42
chapter 43
chapter 44
chapter 45
chapter 46
chapter 47
chapter 48
chapter 49
chapter 50
موقت *داستان جدید
chapter 51
chapter 52
chapter 53
chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
chapter 60
chapter 61
Chapter 62
chapter 63
Chapter 64
chapter 65
chapter 66
Note
chapter 67
Chapter 68
chapter 69 (Last chap)
ALEKTO is back !!!!!

chapter 8

3.2K 412 131
By mahi_hs




         

cover ro kheyli doossss ! googooliaye mnnnn

ازصفحه دیجیتالی که شماره طبقات رو نشون میداد خیره شده بود . آسانسور توی طبقه ی چهارم ایستاد و لیام بیرون اومد انتهای راهرو مارگو رو تشخیص داد به سمتش رفت اروم صدا زد

-مارگو

مارگو به سمت صدا برگشت و با دیدن لیام تقربیا به سمتش پرواز کرد و محکم خودش رو توی آغوش باز شده ی لیام انداخت . لیام دستاشو محکم دورش حلقه کرد و با صدای ارومی گفت

-شیشششش آروم باش چی شده عزیزم

مارگو همونطور که توی دستای لیام بود توضیح داد

-ظهری حالش بد شد آوردیمش بیمارستان و گفتن که ریه آب اورده باید سریع عمل شه یک ساعت پیش بردنش داخل اتاق عمل ...

لیام از روی شونه ی مارگو چشمای طلایی پسری رو دید که بهش خیره شدن .

زین روی صندلی نشسته بود و به لیام چشم دوخته بود و اینکه چطور خواهرش آرامش رو توی سینه ی محکم اون پسر پیدا میکنه . این برای هیچ ادمی سخت نبود که بفهمه لیام بدنی محکم داره و مخصوصا برای زین که مدتی رو صرف نگاه کردن به حرکات اون کرده بود

لیام سرش رو برای زین تکون داد اما زین واکنشی نشون نداد . لیام اخم ریزی کرد و مارگو رو از خودش فاصله داد و ادامه داد

-نگران نباش ماری چند ساعت دیگه اون میاد بیرون و میبینی که حالش خوبه

مارگو رو سمت صندلی های کنار راهرو هدایت کرد و اونو نشوند زین سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و چشماشو بست

لیام با چشماش به زین اشاره کرد و زیر لب پرسید

-حالش خوبه ؟

مارگو سرشو به‌طرفین تکون داد و سمت لیام خم شد

-چند شبه درست حسابی نخوابیده استرس زیادیو‌ تحمل میکنه . هم راجبه خونه هم مامان... راستی امروز چیکار کردی لیام ؟

لیام هم کمی سمت مارگو پایین رفت و کنار گوشش زمزمه کرد

-الان وقتش نیست

مارگو سری تکون داد و به زین اشاره کرد -میتونی ببریش تا چند ساعتی بخوابه ؟ از دست میره لیام

-پس تو چی ؟

-من اینجا هستم فقط اونو ببر نذار نگران اونم باشم

لیام کنار زین ایستاد و دستشو روی بازوی اون گذاشت

-هی زی

زین تکونی خورد و چشماشو باز کرد اخمی بین ابروهاش نشوند و به لیام نگاه کرد

-بلند شو پسر من میبرمت خونه قبل اینکه همینجا بستری شی

زین دستش رو از دست لیام بیرون کشید و با صدای خش دارش گفت

-نه نه من اینجا هستم نمیتونم تنهاش بذارم

مارگو با تندی بهش جواب داد -بلند شو زین اینجا بودنت هیچ فایده ای نداره فقط کاری میکنی که مامان فردا که دیدت به من غر بزنه بلند شو برو از جلوی چشمم

-اما...

-برو بهت میگم

زین سری تکون داد و بلند شد و به سمت آسانسور رفت لیام هم بوسه ای روی گونه ی مارگو گذاشت و به گوشیش اشاره کرد که زنگ بزن بهم و پشت زین راه افتاد

در اسانسور که بسته شد زین به زمین خیره شد و دستی توی موهاش کشید و موهای کنار شقیقه ش رو‌ محکم مشت کرد لیام به نیمرخ زین خیره بود . موهای بهم ریخته ش روی پیشونیش بودن و رگه های قرمز مردمکش رو احاطه کرده بودن

زین سرشو بالا اورد نگاهش به لیام گره خورد

-من خونه نمیرم لی فکرشم نکن از اونجا اومدم که مارگو بیشتر عصبی نشه من همینجا توی سالن منتظر میشینم

لیام دهنشو باز کرد که مخالفتی کنه اما در اسانسور باز شد و زین با سرعت بیرون رفت و لیام هم نفسشو با صدا بیرون داد و ناچار پشت سرش راه افتاد

زین روی ردیف صندلی های خالی نشست و لیام هم صندلی کناریش رو اشغال کرد

زین دست به سینه نشسته بود و به رو به روش نگاه میکرد اما چشماش جای ثابتی زوم نبود

-زی فقط یکم بخواب باید چشمای خودتو ببینی داری نابود میشی

زین بدون نگاه کردن به لیام گفت

-من از این بیمارستان کوفتی خارج نمیشم اینو بفهم لیام و دست از سرم بردار

لیام از لحن زین متوجه شد که رگه های‌ هشدار دهنده فقط توی چشماش نیستن بلکه اون پسر فرسایش زیادیو داره تحمل میکنه لیام لبخند ارومی زد و شمرده شمرده جواب داد

-هی هی زین من میفهمم نمیگم تنهاشون بذار فقط میگم یکم بخواب تا بتونی پشتشون باشی محکم اونا به این ادم خسته ی عصبی نیاز ندارن اونا مسکن میخوان

زین چشماشو به دستای لیام توهم قفل بودن دوخت و زیر لب گفت

-مثل تو !

زین نمیخواست که لیام این جمله رو بشنوه اما کم کم باید این تجربه رو کسب میکرد که چیزی از دست لیام در نمیره

-من حتی قابل مقایسه با چیزی که تو براشون هستی نیستم . باور کن جدی میگم فقط باید از بیرون خودتو ببینی تا بفهمی

دستشو روی شونه ی خودش زد و ادامه داد

-نرو بیرون همینجا یه ساعتی چشماتو ببند به خودت استراحت بده

زین چشماش بین بازوی لیام و صورتش در رفت و امد بود به نظرش درست نبود اما تمایلش برای اون بازوی محکم هم کم نبود. برای خودش هم عجیب بود که چطور میتونه کنجکاو باشه راجبه حس اون بازو ها ! جواب خودش رو اینطور میداد که عکس العملای خواهرش در مقابل لیام باعثش شده

لیام تردیدش رو دید چشماشو بهم زد و با سرش اشاره کرد

-فقط یه ساعت

زین ذهنش رو ساکت کرد و فقط سرشو اونجایی که باید میذاشت گذاشت و اجازه داد خواب غرقش کنه !

-----------------------------------------------------

زین تکون ارومی خورد و چشماشو به سختی باز کرد مهتابی بالای سرش مستقیم چشماشو هدف گرفته بود دوباره چشماشو بست و دستشو جلوی چشماش گذاشت یکم بررسی کرد موقعیتشو که صدایی از کنار گوشش گفت

-هی

زین با شنیدن صدا موقعیت خودشو کامل به یاد اورد و سریع بلند شد . متوجه شد که سرشو روی پای لیام گذاشته بود . جای سرش روی شلوار کتون لیام جا گذاشته بود .

با تعجب و یکم شرمندگی پرسید -من چقدر خوابیدم ؟

لیام هندزفری شو از گوشش بیرون اورد و گفت -حدودا سه ساعت

زین دستشو جلوی دهنش گذاشت و گفت

-وای! توی باید بیدارم میکردی . یعنی سه ساعت تمام همینجا نشستی بی حرکت و منم عین خرس اونجا خواب بودم ؟! باورم نمیشه

لیام ریز خندید و به هندزفری ها اشاره کرد و گفت

-نگران نباش تا اینا هستن من هیچوقت حوصله م سر نمیره ! و در ضمن اصلا شباهتی بین این پسر بامزه و خرس حس نکردم

زین مشت ارومی به بازوی لیام زد و اخم ریزی کرد ؛ بامزه!

چطور میتونه به زین بگه بامزه ، اگر هر موقعیت دیگه ای بود زین جواب تندی بهش میداد اما الان ... شاید موقعیتش نبود بعد اینکه سه ساعت تمام روی پاش لم داده بوده !

خمیازه ای کشید و اما انگار که برق به بدنش متصل شده پرید از جاش

-مامان !

لیام مچ دستشو گرفت و با هل کوچیکی اونو دوباره روی صندلی انداخت

-آروم باش ، مارگو یک ساعت پیش زنگ زد و گفت که تازه بیرون اوردنش خالش خوب بوده و عمل موفقیت امیز بوده .

زین نفس راحتی کشید – پس بریم دیگه بریم بالا

-تریشا الان بیهوشه زین احمق نباش و برو آبی به صورتت بزن تا منم چندتا قهوه بگیرم از همین کنار و بعد میریم بالا

زین شونه ای بالا انداخت و بلند شد و دنبال راه سرویس بهداشتی گشت لیام هم در جهت مخالف سمت بوفه ی بیمارستان رفت .

چند دقیقه بعد هر دو کنار اسانسور همدیگه رو پیدا کردن و لیام همونطور که ‌وارد اسانسور میشدن باکس قهوه رو سمت زین گرفت تا اون کاپ خودش رو برداره

زین کاپی برداشت و زیر لب گفت -ممنونم لیام

اسانسور طبقه پنج بخش آی سی یو ایستاد و دو پسر با چشماشون دنبال مارگو گشتن لیام از پرستاری که رد میشد چیزی پرسید و سمت اتاقی اواسط راهروی بزرگ راه افتاد و مارگو رو رو به روی پنجره ای بزرگ وایستاده بود و به اتاق پشت شیشه چشم دوخته بود دید زین پا تند کرد و سمت خواهرش رفت و اونو تو آغوش کشید لیام لبخندی زد و جلو رفت

-عزیزم تبریک میگم اون حالش خوبه ! گفتم که نگران نباش

مارگو چشماشو روی هم گذاشت و با لبخند ریزی انگشتاشو توی انگشتای کشیده لیام قفل کرد

-حالش کاملا خوبه و فقط باید منتظر باشیم به هوش بیاد گفتن که طول نباید بکشه زیاد

دقایقی بعد تریشا آرام آرام چشماشو باز کرد و به هوش اومد و به بخش منتقل شد مارگو و زین بعد از چک آپ دکترها اجازه خواستن و داخل اتاق تریشا شدن

لیام بیرون در منتظر ایستاد ساعت مچی مشکی شو نگاه کرد دو ساعتی تا‌ صبح مونده بود

فردا آخرین مهلت پرداخت بدهی خونه بود و لیام باید تا چند ساعت دیگه بدهی رو صاف میکرد

در زد و منتظر شد مارگو بیرون اومد

-جانم ؟

لیام اشاره کرد که درو ببند مارگو از اتاق فاصله گرفت

-ماری تا الان هیچ موقعیتی پیش نیومد بگم اما وقت داره تموم میشه

-خونه رو میگی ؟

-اره ، ببین من رفتم پنسلوانیا و از پدرم کمک گرفتم راجبه اون پول

-تو چیکار کردی ؟!

-چاره ای‌ نبود خوب میدونی ، در ازای سهمم از کارخونه پولو گرفتم

مارگو چیزایی که میشنید رو باور نمیکرد دستشو جلوی دهنش‌گذاشت و با ناباوری به لیام نگاه کرد

-مارگو میدونم میخوای یه بحث طولانی رو شروع کنی اما واقعا وقتش نیست یه نگاه به خودتو من بنداز .

-نباید میکردی لیام ... تو تمام پشتوانه تو دادی ... وای باورم نمیشه

لیام شونه های مارگو رو تو دست گرفت

-پشتوانه ی من چیزای خیلی مهم تری اند این هیچ ارزشی نداشت باور کن . فقط الان برو زین رو بیار که با هم بریم خونه شما استراحت کنید منم میرم چند ساعته کار و انجام میدم و برمیگردم

-اما تو خیلی خسته تری از ما نمیشه که بذاریش فردا

-نه اصلا وقت نیست نمیخوام تو مشکلات اداری بیوفته قبل اینکه تریشا بفهمه باید حل شه

مارگو محکم لیام رو بغل کرد و گفت

-نمیدونم چی بگم نمیدونم چطور باید جبران کنم ...

-برو دختر برو وقت نیست

مارگو از لیام جدا شد و چرخید اما قبل اینکه قدمی برداره دوباره برگشت

-لی فقط ... زین نفهمه نباید بفهمه که پول ...

-فکرشو میکردم ! برو حواسم هست .

لحظاتی بعد سه تاییشون به سمت خونه حرکت کردن .

لیام با سرعت حموم کوتاهی کرد و لباس هاشو با کت تابستونی راحتی و پیرهن طوسی و شلوار کتان نقره ای عوض کرد و مدارک رو برداشت و طبقه پایین رفت . مارگو و زین روی کاناپه نشسته بودن و منتظر

لیام بودن

-خب امضا ها رو انجام دادین؟

مارگو‌برگه ها رو جمع کرد و دسته کرد-اره اماده س فقط کاش میشد یکم استراحت کنی .

لیام برگه ها رو از دست مارگو گرفت و با سر خداحافظی کرد و به سمت در رفت

زین سریعا بلند شد و دنبالش رفت دم در خونه جلوی لیام رو گرفت

-مارگو بهم گفت که قضیه وام رو حلش کردی بعدا که اروم شد وضعیت کامل منو در جریانش بذا-

-البته

زین بازوی لیام رو لمس کرد و چند بار انگشتاشو حرکت داد

-سریع برگرد و استراحت کن

لیام این لحن نرم رو کمتر از اون پسر که گاها شبیه پسربچه های لجباز بود شنیده بود

دستشو روی دست زین گذاشت و چشماشو روی هم فشار داد و از خونه خارج شد

---------------------------------------------------------

لیام کیسه ی غذا ها رو روی میز گذاشت زنگ ساعت دیوار ساعت دوازده رو نشون میداد

از پله ها بالا رفت . در بسته ی اتاق‌ زین نشون میداد که خوابیده .

لیام به ارومی در اتاق مارگو رو باز کرد و وارد شد کت ش رو توی کمد گذاشت و لباس عوض کرد و به ارومی سمت چپ تخت که خالی‌ بود رو اشغال کرد . مارگو با احساس کردن حضور لیام به سمت اون چرخید و دست لیام رو تو اغوش گرفت لیام قبل اینکه فرصت کنه به چیزی فکر کنه به خواب رفت .

you coming or what ...?leggo !😅

mr.payne believe me we are more than just ready ! drop the album ! Ooff

tnx for reading guys❤

Continue Reading

You'll Also Like

4K 1.1K 41
زین یه انسان عادیه که برای اینکه شکم خواهراش و پدرش رو سیر کنه مجبوره شکار بره ولی یه روز که به شکار میره چیزیو پیدا میکنه که مسیر زندگیش رو کاملا عو...
90.1K 12.9K 82
چهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گ...
35.2K 6.6K 20
اورگاسم.... این کلمه رو میبینین و فکر می‌کنین هاته... درسته؟ اشتباست. چی میشد اگه در روز تعداد متعددی اورگاسم داشتین؟ جلوی کلاس، معلماتون، دوستاتون...
6.1K 1.2K 13
"من یه احمقم" -جرد پدلکی سال دوم دبیرستانه و سه ساله که روی استریت ترین و خوشگل ترین پسر مدرسه "جنسن اکلس" کراش داره،اره،اون یه احمقه...