Never Again [Ziam]

By mahi_hs

247K 27.2K 15.1K

- when ? - I don't know - maybe later ? -No, never again ------------- - didn't you say never again? - No... More

chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chapter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
to forever ziam
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 22
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31
chapter 32
chapter 33
chapter 34
chapter 35
chapter 36
chapter 37
chapter 38
chapter 39
‏Chapter 40
Chapter 41
chapter 42
chapter 43
chapter 44
chapter 45
chapter 46
chapter 47
chapter 48
chapter 49
chapter 50
موقت *داستان جدید
chapter 51
chapter 52
chapter 53
chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
chapter 60
chapter 61
Chapter 62
chapter 63
Chapter 64
chapter 65
chapter 66
Note
chapter 67
Chapter 68
chapter 69 (Last chap)
ALEKTO is back !!!!!

chapter 1

13.7K 770 128
By mahi_hs

           

نور کم رنگ غروب توی کافه منعکس میشد . چراغ های رنگی و ملایم کافه اجازه نمیداد شب توی کافه مسلط بشه . کافه ی خیابان کناری دانشگاه بزرگ پنسلوانیا به خاطر دانشجوهای پر جنب و جوش این دانشگاه هیچوقت آرامش نداشت . پسری که نسبتا لباس های رسمی ای به تن داشت وارد کافه شد بدون معطلی به سمت میزی رفت که میدونست اونجا میتونه بهترین دوستش رو پیدا کنه و دور از انتظار هم نبود که لیام اون میز رو اشغال کرده بود . اون میز انگار به اسم لیام زده شده بود . لیام هدفونش رو گذاشته بود و چشماشو بسته بود. پسر به سمت میز رفت کیفشو روی میز پرت کرد و محکم ضربه ای به پای لیام که روی میز دراز شده بود زد که باعث شد پای لیام از روی میز سر بخوره

!جناب وکیل پات رو جمع کن . پسر کی میخوای آدم شی اینجا یه مکان عمومی ِ-

لیام از لای پلکاش نگاهی به ایدن انداخت . لبخندی زد و پاشو دوباره روی میز گذاشت هدفونش رو دراورد و گفت

اولا وکیل انصرافی دوما کی گفته اینجا عمومی ِ ؟ از وقتی یادم میاد این میز ماله من بوده-

ایدن پوفی کرد و ادامه داد

پسر خواهشا یادم ننداز که تو واقعا اون کارو با زندگیت کردی و ازدانشگاه انصراف دادیا

لیام سمت رز متصدی کافه برگشت و با اشاره دست ازش خواست قهوه ی همیشگی ایدن رو بیاره

ایدن این بحث رو فراموش کن و دوباره شروع نکن . شبمونو بهم نریز -

ایدن سری به نشانه تاسف تکون داد و زیرلب یه کله خر حواله ی لیام کرد

رز ماگ قهوه رو روی میز گذاشت خوش و بشی با ایدن کرد و به سمت بار برگشت

ایدن همونطور که بینی شو از عطر قهوه پر میکرد سری توی کافه چرخوند

چرا انگار از وقتی وارد این دانشگاه شدم هیچ آدم جدیدی وارد این کافه نمیشه . دیگه واقعا نمیتونم سر یک میز نشستن با تو رو  تحمل کنم لی

لیام ابروهاشو بالا انداخت وبا زانوش ضربه ای به میز زد که باعث شد بازوی ایدن تکون بخوره و یکم از قهوه روی استین پیرهنش بریزه

-تو واقعا یه آشغالِ نفهمی لی . این پیرهنو تازه پوشیده بودم و از اونجایی که مثل شما کسی رو ندارم که به فکرم باشه پیرهن چند روزم بود عوضی

لیام خنده ای کردو گفت -همون بگو از کجا سوختی که دنبال آدم جدید میگردی . متاسفم مرد الان دو سال از بودن ما اینجا میگذره و هیچ دختری دلش نمیخواد تو رو سر میزش ببینه چه برسه لباساتم بشوره . باهاش کنار بیا رفیق

ایدن چشماشو ریز کرد

-خفه شو خودت میدونی که داری چرت میگی و پاتو از رو میز وردار

لیام از حرص خوردن ایدن خندید و دستاشو به نشانه ی تسلیم بالا برد و پاشو از روی میز برداشت .

این حقیقت داشت که اون حرف چیزی جز شوخی نبود . ایدن پسر خوش استایل و خوش پوشی بود با پوستی برنز که تضاد جالبی با چشم های آبی روشنش داشت صورتی کشیده و موهایی نسبتا روشن که در کل باعث جذابیتش میشدن .

لیام به خوبی میدونست که تنها دلیل تنها بودن ایدن اینه که این پسر زیادی به فکر کاره و آرزو های بزرگی داره و نمیخواد هیچ چیز خط ذهنیش رو منحرف کنه هرچند که لیام از همین الان مطمئن بود اسم ایدن ج.ویلیام رو چند سال دیگه همه جای پرونده های موفق میبینه .

لیام دستش رو روی میز گذاشت و به سمت جلو خم شد و از ایدن پرسید

-نیک چرا نیومد . چند روزی هست که ندیدمش

ایدن شونه ای بالا انداخت و به گوشیِ لیام روی میز اشاره ای کرد و گفت

-چه فکری راجبه این نظریه داری که میتونی گوشی تو ورداری و به هرکی که میخوای بدونی کجاست یه تکست بزنی عوضی ؟

لیام گوشی شو برداشت و همونطور که مشغول چک کردن اکانتاش شد گفت - از اونجایی که شماها همتون یه جوری دارید تو اون خراب شده درس میخونید که انگار قراره بمیرید بعدش لزومی نداره واقعا ازتون خبر گرفت اونم مثل تو یا تو کتابخونه س با سربار من و از اونجایی که سر بار من نیس الان قطعا تو کتابخونه س !

این سه پسر از دو سال پیش که وارد رشته ی حقوق توی دانشگاه پنسلوانیا شدن با هم آشنا شدن و سرنوشت طوری بود که انگار از هر مسیری رفتن بهم برخوردن و الان اون سه تا رفاقتی محکم دارن .

لیام خم شد و با بند بوت هاش مشغول شد ایدن با پاش ضربه ای به زانوی لیام زد

لیام همونطور که بالا میومد با صدایی بلند گفت -چته گاو چرا لگد میزنی ؟

ایدن سرشو به سمت ورودی بار چرخوند

لیام نگاه ایدن رو دنبال کرد و دختری رو دید که پشتش به اوناست . پیرهنی چارخونه ی قرمز رو به کمرش بسته یه کت کوتاه چرم تنشه و شلوار تنگ مشکی با بوت هایی بلند پاشه . دختر سمت لیام چرخید و موهای بلند مشکی ش رو پشت گوشش زد

با لبخند سمت اونا اومد اول سمت ایدن رفت و دست باهاش داد و بعد به سمت لیام خم شد

-عزیزِ من چطوره ؟

بوسه ای روی گونه ی لیام گذاشت

لیام لبخندی زد و روی پاش زد به نشونه ی اینکه بشین و جواب داد

-خوب . تو خوبی دختر فراری ِ من ؟

مارگو روی پای لیام یک طرفه نشست . اون دختر برای جسه ی لیام ابدا چیز خاصی نبود

چشمای مشکیش رو روی صورت لیام ثابت کرد و دستشو روی گونه ش گذاشت گفت

-بیبی تو فقط صبج منو ندیدی فراری کجا بود ؟

بوسه ای کوچیک روی لبای لیام گذاشت و به سمت ایدن برگشت

خم شد و دستشو محکم روی بازوی ایدن کوبید

-چه خبر پسرا ؟ اون قل سومتون کو

ایدن خندید و گفت - نیک گفت تا هفت میرسونه خودشو ولی نمیدونم کجا مونده

یه ربعی گذشت و اون سه مشغول شوخی ها و حرفاشون بودن که نیک با فریادی وارد کافه شد

-واتس آپ بیچز؟!

برای هیچکس عجیب نبود که نیک با فریاد ورودش رو اعلام کنه

لیام دستی رو هوا انداخت و با نگاهش منتظر نیک شد

مارگو که الان روی صندلی نشسته بود صندلی شو به لیام نزدیک کرد تا نیک بتونه یه صندلی اضافه کنه

نیک هم دستشو پشت یکی از صندلی های تکی بار سفت کرد و اونو با سر و صدا دنبال خودش کشید ایدن سرشو نمایشی روی میز زد و لیام هم بلند خندید

دقیقا کنار میز کناری لحظه ای که مارگو منتظر بود تا نیک به سمتش خودشون بیاد نیک چشمکی حواله ی مارگو کرد و صندلیشو دور میز کنار برعکس گذاشت و پاهاشو از روی صندلی رد کرد و نشست

و صداشو هر سه شنیدن - دخترا لیوان من کو ؟ میدونم منتظر من بودین

مارگو نگاهی به میز کرد دو تا دختر دور اون میز نشسته بودن یکیشون که سمت لیام بود دامنی کوتاه مشکلی پوشیده بود با کفشای مشکی پاشنه بلند و بلوز کوتاه مشکی ای پوشیده بود موهای قهوه ای و از یه طرف ریخته بود و گوشواره های بزرگ حلقه ای شو به نمایش گذاشته بود

مارگو پرسید -نیک اونا رو میشناسه ؟

ایدن خندید و گفت - نه اما اون نیکه و این یعنی اگه با کسی لاس نزنه اسمشو عوض میکنه

لیام دستشو پشت گردنش گذاشت و لم داد و گفت - ایدن اونا دوتان پسر شانستو امتحان کن .

ایدن چشماشو چرخوند و به مارگو گفت - دوس پسرتو جمع کن

مارگو لیوان ابجوی لیام رو به سمت خودش کشید و با خنده گفت

-اینیه شبه سخت نگیر مرد .   

------------------------------------------------------------------------------------------------------

هی گایز

خب همونطور که میدونین این یه داستان زیامه و البته یکم صبر داشته باشید زین هم وارد داستان میشه !

قراره کلی ماجرا داشته باشه و حسابی فراز و نشیب

فعلا یک پارت میذارم تا ببینم استقبال میشه یا نه اگر خوب بود ادامه میدیم !

عکس پسرا هم میذارم تو چپترای بعدی

امیدوارم لذت ببرید و خوشتون بیاد

a special appreciation of my girl for this amazing cover 💜

tnx for your time babes ❣️

Continue Reading

You'll Also Like

31K 6.4K 38
[Completed♡] نوت های لیام که از آتیش دلش منشإ میگیرن! Highest ranking recently: #1 short-story & #1 Onedirection -لطفا شماره پارت ها رو چک کنید! وات...
52.7K 12K 43
°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگه‌ای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباخته‌ی ماه میشه°•° Cover by: @debo...
89.2K 14.3K 48
[COMPLETED] 💣"بادیگارد" یعنی محافظ شخصی، کسی که وظیفه داره از جونت محافظت کنه. 💥حالا چی می‌شه اگه وظیفه‌شناسی جاش رو به احساسات بده؟ 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺...
41.5K 5.3K 61
"بوک کامل شده" -بگو دوستم داری هنوز.....بگو همش خواب بود....بگو برگشتی پیشم.....بگو منو بخشیدی بخاطر آسیبی که بهت زدم......بگو.....خواهش میکنم یه حرف...