Part 2

976 479 123
                                    

مون چائه از خواب بیدار شد ...
دل درد بدی داشت ...
بچه بازیگوش تو شکمش ... مدام تکون میخورد
نفس عمیقی کشید ...
به ساعت کنار تختش نگاه کرد ...

_ اوه ساعت چنده ؟!

از روی تخت بلند شد
به سمت پذیرایی رفت ...
همه چیز مرتب شده بود ...
آشپزخونه و ظرف ها ...

_ خدای من ، کِی همه اینارو تمیز کرده!
چه شوهر مهربونی دارم من

پرده ها رو کنار زد ...
موسیقی ملایمی گذاشت ....
از پنجره به برف بیرون تماشا میکرد ...
بارش زیبای برف ...

_ بیدار شدی عزیزم
_ چرا بیدارم نکردی ؟!
باید با پروفسور خداحافظی میکردم
چه زود رفت !!
_ آره کار داشت
باید میرفت
رسوندمش هتل
یه فنجون چای میخوری؟
_ اوهوم

باز نگاهش به پنجره افتاد ...
تو حیاط ..
سه تا آدم برفی خوشگل...

_ عزیزم بیا چایی
این موسیقی خیلی خوبه ..
برای بچه مون ...

_ وو بین ، اگه بچمون ژن روان آزاری داشته باشه چی؟!
_ اه ، بیخیال... دیگه حرفای ترسناک نزن
_ فقط میخوام بگم ، اگه بچه یه قاتل روانی بدنیا بیاد ... چه حسی به مادرش دست میده
_ اه خواهش میکنم
دیگه از این حرفای احمقانه نزنیم ..
پسر عزیزم ... به حرفاش گوش نده
مامانت باید به خاطر تو به چیزای خوب فکر کنه
اما اون خیلی بده .... خخخخخ مگه نه ؟!
_ ببخشید جونگ کی ... مامانت اشتباه کرد
به چیزای خوب فکر میکنم :)

....

_ چرا این ساعت داره صدای آژیر میاد
نکنه تصادفی چیزی شده ؟!

وون بین و مون چائه رفتن سمت پنجره
به بیرون نگاه کردن ...
ماشین های پلیس به سمت خونشون میومدن ..
سه یا چهار تا ماشین ...

_ وو بین ، اونا دارن میان خونه ما؟؟؟؟
_ عزیزم تو همین جا بمون
من میرم ببینم چه خبره؟

.......

_ سلام جناب سروان ، چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟!
_ حکم تفتیش خونه رو داریم ، مضنون کیم وو بین
خونه رو برگردین .... زود
_ بله قربان
_ صبر کنید ببینم ... شما دارید چیکار میکنید

افسر پرونده اونو از پشت گرفت و دستاشو برد پشت سرش ...
بهش دستبند زد ...و سرش رو خوابوند روی کاپوت ماشین

_ چیکار دارید میکنید ... ولم کنید
_ ساکت شو عوضییییییی

افسر عصبانی بود.... خیلی
به خاطر دخترش ...
اسلحه شو بیرون آورد و روی سر وو بین گرفت

_ چرا اینکارو میکنید ؟! من نمیفهمم
معنی این کاراتون رو متوجه نمیشم
_ یعنی تو نمیدونی شکارچی سر ؟؟
_ چییی؟؟ شکارچی سررر ؟؟ من ؟؟؟
من حرفی برای گفتن ندارم

همین جور که سرش روی کاپوت ماشین بود
نگاهش افتاد به داخل ماشین ...
اون پسر بچه...
عقب ماشین نشسته بود ...
خودش رو قایم کرده بود...

Head HunterWhere stories live. Discover now