Part 35

434 360 39
                                    

یونا بعد از اینکه متوجه رفتار پرستار بچه شد
اونو اخراج کرد
و درخواست یه پرستار دیگه ای رو کرد
تا اینکه براش پیامی اومد

(( من مایلم برای این کار مصاحبه کنم
این هم شماره تماسم هست ))

یونا خوشحال شد و سریعا با اون شماره تماس گرفت ، چرا که هیچکس مایل نبود تا پرستار بچه یوهان باشه
و این خبر که اون ، بچه یوهانه همه جا پخش شده بود

یونا : سلام، برای پیامی که فرستادین
تماس میگیرم

*********

( منزل یونا )

پرستار اومد و رفت روی مبل نشست
امممم .... اون پرستار کی بود ؟
کی بود که بعد یونا ، اون بچه رو خیلی دوست داشت ....
درسته ...
مون چائه ....

یونا : فکر کنم همدیگه رو قبلا دیدیم
خیلی آشنا به نظر میاید
مون چائه : شبیه قیافه‌ی من خیلی هست
واسه همین این حرفو زیاد میشنوم
_ نه اصلا اینطور نیستین
راستی ، تابحال از بچه‌ی کسی‌مراقبت کردین؟
_ نه راستش
ولی پسر خودمو بزرگ کردم
واسه همین فکر کنم بتونم از پسش بر بیام
_ که اینطور

یونا کنار مون چائه نشسته بود و باهاش صحبت می‌کرد که پسر کوچولوش به گریه افتاد

یونا : یه لحظه ببخشید
گرسنه‌ای؟ بیا بخور
بیا
با پسرتون زندگی میکنین؟
_ نه
به خاطر یه تصادف فوت کرد
_ متاسفم. نمیدونستم
مون چائه : شما کیسه پلاستیکی دارین؟
_ یه لحظه

مون چائه با ذوق به بچه نگاه میکرد و از درون اشک میریخت ....

یونا : بفرمایین

مون چائه کیسه رو باد کرد و باهاش صدا درست میکرد ... همین یه کار کافی بود تا گریه بچه قطع بشه و شروع به خندیدن بکنه

_ هر موقع پسرم گریه میکرد ، این کارو میکردم
همیشه هم جواب میداد
( الهی بگردم برای یوهان و بچش 😭😭)
بخاطر گرسنگی گریه نمیکنه میخواد پوشکشو عوض کنین ... بدینش به من
_ بله. اوه، مراقب باشین
_ بیا اینجا ببینمت پسر خوب
یونا : خیلی خوب
میتونین از فردا کارتونو شروع کنین؟
_ بله حتما
_ راستش پرستار قبلی ....

هنوز ادامه حرفش رو نگفته بود که تلفنش زنگ خورد

_ یه لحظه ....
بله، خانم کانگ
آه، واقعا؟
باشه. بعدا حرف میزنیم

یونا : میگم، میتونین امروز کارتونو شروع کنین؟
مون چائه : بله، البته ... مراقبش هستم. نگران نباشین ، برید به کارتون برسین
_ ممنونم

یونا خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت
و این مون چائه بود که دیگه نتونست جلوی
گریه اشو بگیره
بچه رو تو آغوش گرفته بود و گریه میکرد

_ چشماش عین خودته ... هقققق
بینیشم همینطور

********

یونا از خونه بیرون اومد که دوباره تلفنش زنگ خورد

Head HunterWhere stories live. Discover now