18

928 222 534
                                    

"صبح بخیررر!"

لیام با انرژی زاید الوصف و لبخندی که لویی قسم میخورد داره لباشو پاره میکنه اینقد گشاده، سر میز صبحانه نشست.

"مثل اینکه یکی اینجا خیلی سرحاله!"

نایل با نیشخند گفت و از چایش نوشید.
لیام چشماشو چرخوند و با آرامش شیرشو به چایش اضافه کرد.

"یعنی نمیتونم با لبخند و انرژی باشم؟"

"اون که چرا میتونی باشی... دلیلش مهمه!"

لیام نگاه حاوی «ببند دهنتو» به لیانا کرد که البته تاثیری روش نداشت ولی باز نتونست جلوی لباشو برای کش اومدن بگیره.

لویی تیکه بزرگی از پنکیکشو توی دهنش چپوند و بدون اینکه قورتش بده شروع به صحبت کرد.

"آره خب بالاخره خرس عاشقمون داره به خواستش میرسه! "

لیانا صورتشو جمع کرد انگار چیز چندشی دیده و خودشو عقب کشید.

"قورت بده اون لعنتیو بعد بغل گوش من با دهن پر حرف بزن!"

هری و نایل به قیافه لیانا که خودشو از لویی دور میکرد و ادای عق زدن درمیاورد خندیدن اما لیام توی دنیای خودش بود و توجهی به اون چند نفر که عین میمون از میز آویزون شده بودن و هرچی‌روی میز بود رو غارت میکردن نداشت...

"شما سه تا تاحالا غذا نخوردید که عین وحشیا شدید امروز؟"

لیانا هورت صدا داری از قهوش کشید.

"وقتی تا صبح از اتاق روبروییم که برحسب اتفاق اتاق لویی و یه قورباغس، صدا های نه چندان دلچسبی میاد و تا نزدیکای صبح بیدار میمونم معلومه ازم انرژی گرفته میشه! اصلا نمیتونی تصور کنی فشار دادن بالش روی گوش هات یرای چند ساعت و زل زدن به ترک سقف چقد انرژی گیره!"

حالا که لیانا تیکشو انداخته بود احساس میکرد تازه راه تنفسیش باز شده! دیشب تا صبح صدای اون دوتا احمق توی اتاقش بود و درک نمیکرد که چرا هیچ تلاشی برای کم کردن ناله هاشو نمیکردن!

هری گونه هاش کمی صورتی شد و سریع خودشو مشغول بریدن نون کرد.

لویی اما انگار با معقوله خجالت کشیدن اشنایی نداشت و با لذت و چشمای پر از عشق به حرکات هول شده هری نگاه میکرد...

لیام دهنشو باز کرد که تا اون هم از طعنه زدن به لویی و هری سودی ببره اما با ورود بی موقع کارن به سالن دهنش رو بست و اخم ملایمی بین ابروهاش نشوند.

بقیه هم ناخوداگاه خودشونو جمع کردن و مودبانه به ادامه صبحانه خوردنشون پرداختن.

کارن در جواب صبح بخیر زیرلبی بقیه سرشو تکون داد و‌ نشست.

"امروز اون مامور نچسب و فضول برمیگرده؟"

کارن اطلاع نداشت با این جمله به راحتی میتونه پسرشو عصبانی کنه؟

• HEART of DARKNESS • [Z.M]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin