• HEART of DARKNESS • [Z.M]

13

سلام سلام🙂
خوبید قشنگا؟

جر آقا یه چیزی رو دقت کردید؟
جوری که تعداد ووتا و توجه ها هر پارت داره کمتر میشه ولی من همچنان با اقتدار دارم ادامه میدم 😂
فک کنم تا دو سه پارت دیگه اصلا کسی نمونه که استوریو بخونه درحالی که من همچنان دارم آپ میکنم:)...

مهم نیست.
قربون همون چند نفر پای ثابتی که همیشه میخونن و لطف دارن و حمایت میکنن😍❤

فقط یه نکته رو بگم:
اینکه یجایی وسط این پارت (و چند تا پارت دیگه) از ◇◆◇ استفاده کردم.
این یعنی اون اتفاقات داره همزمان میوفته. پرش زمانی نیست؛ گیج نشید:>
‌
‌
‌

‌
                        ---------♡---------
‌
‌
‌
‌
‌
''ولی من هنوزم معتقدم نقاشی های خودت از همه تابلوهای گالری زیباتر بودن!''

زین گفت و در ماشین رو بست . لیام خندید و ماشین رو روشن کرد.

''باشه ولی هرچقدر تعریف کنی نمیتونی از زیرش فرار کنی.''

زین خودشو به اون راه زد، البته که میدونست لیام درمورد چی حرف میزنه.

''اممم چی رو میگی؟''

لیام پوزخند حرص دراری روی صورتش نشوند و با چشمای شرارت بار نگاهشو به خیابون دوخت.

''اینکه نقاشی بکشی.''

''عمرا! من که گفتم اصلا استعدادشو ندارم... فقط از دیدنشون لذت میبرم، همین! ''

لیام شونشو بالا انداخت.

''پس، فردا یدونه میکشی و امتحان میکنیم.''

زین احساس میکرد اگر با فرمون ماشین حرف میزد نتیجه بهتری از مکالمش میگرفت...

''باشه ولی فقط رنگ هات حروم میشن.''

لیام لبخندی زد و چیزی نگفت. ماشین در سکوت بود

''وایسا وایسا!''

با دادی که زین زد لیام ترسید و سریع پاشو روی ترمز کوبید.

با وحشت برگشت و به زین نگاه کرد.

''چیه چیشده؟؟''

زین لبشو گاز گرفت و لبخند عمیقی زد. با سر به بیرون اشاره کرد و مغازه ای رو نشون داد.

''هیچی... گفتم نگه داری برای لیانا شکلات بگیریم.''

لیام چند ثانیه پوکر به زین زل زد. بعد چشماشو بست و زیرلب غرشی کرد.

''زین؟ چند سالته؟ پنج سال؟ نزدیک بود از ترس بمیرم!''

زین لباشو توی دهنش برد و سرشو پایین انداخت. هم خندش گرفته بود هم شرمگین...

''خب داشت یادمون میرفت. اون وقت لی‌لی داخل خونه راهمون نمیده.''

لیام از اینکه میدید امروز زین اینقدر خجالت میکشه هم تعجب کرده بود هم میخواست تا ابد همین حالتشو ببینه. با فکری که به سرش زد چندبار تند تند ابروهاشو بالا انداخت و نیشخند زد.