21

932 242 358
                                    

های:)
لطفا لطفا حرفای ته چپتر رو بخونید حائز اهمیت هستن♡


---------♡---------
‌‌


با پشت انگشت هاش ضربه ای به در اتاق زد و چشماشو بست. دعا میکرد این بار حداقل جوابی بگیره.

"لی‌لی. نمیخوای در باز کنی؟ ما همه نگرانتیم!"

پسر مو قهوه ای با صدای مملو از نگرانی زمزمه کرد. حتی شک داشت لیانا صداشو بشنوه.
چند ثانیه صبر کرد اما وقتی جوابی دریافت نکرد ناامیدانه شونه هاش افتاد.

قبل از اینکه از در فاصله بگیره صدای گرفته و ضعیف خواهرش از اونطرف در توجهشو جمع کرد.

"من خوبم لیام. نگران نباشید!"

لیام سینی غذا رو توی دستش جابجا کرد و خوشحال از اینکه بالاخره لیانا جوابشو داده، این بار با امید بیشتری برای دیدن خواهرش تلاش کرد.

"برات غذا آوردم. هری یه تیکه بزرگ کیک هم برات گذاشته. در رو باز نمیکنی؟"

لیام تمام سعیشو کرد تا لرزش صدای خودش از شدت غم رو کنترل کنه و برای لی‌لی با انرژی باشه اما حتی این هم تاثیر نداشت...
نه تا وقتی که گلوی خودش از بغض به درد میومد!

دختر غمگین از بعد از دیشب که به اتاق کارن رفت، با گریه های بلندش از اتاق کارن بیرون اومد و به اتاق خودش پناه برد و در رو روی‌ کسی باز نمیکرد و تا الان از اتاق بیرون نیومده بود...

نه برای صبحانه و نه حتی برای ناهار و این موضوع، بقیه رو نگران میکرد!

همه میدونستن که لیانا هر چقدر هم شاد و شنگول بنظر برسه، بازم غمگینه...
مرگ پدرش ضربه سختی بهش زد اما همه چیز رو پیش خودش نگه داشت.

نمیخواست کسی رو وارد مشکلات خودش کنه...

اما حتی قوی ترین آدم هام کم میارن، چه برسه به لیانای محکم که دیشب با هر جمله ای که از بین لب های مادرش خارج میشد بُتی که از پدرش توی ذهنش ساخته بود فرو میریخت....

لیانا لبخند غمزده و کوچیکی به نگرانی برادرش و بقیه زد

اما لبخندش دوامی نداشت وقتی بدون اراده قطر اشک دیگه ای از چشمای سرخ شده و دردناکش بر اثر گریه و بی خوابیش چکید!

"نمیخورم لیام... نگران نباشید و از هری تشکر کن..."

لیام میدونست که جز این جواب دیگه از خواهرش نمیگیره.
لب هاشو بهم فشار داد؛ با نا امیدی سرشو به زیر انداخت و از در اتاق فاصله گرفت و آه از ته دلی کشید.

چرا اتفاقات بد دست از سر خانوادش بر نمیداشت؟

انگار توی یک هزارتوی پر از درد گیر افتاده بودن که از هر راهی میرفتن نه تنها ازش خارج نمیشدن، بلکه رازها و دردهای بیشتری رو ملاقات میکردن و‌ توش فرو میرفتن!

• HEART of DARKNESS • [Z.M]Where stories live. Discover now