های:)
با آخرین چهارشنبه سال چه میکنید؟
---------♡---------
''لیام خواهش میکنم. فقط یکیشون دیگه. قول میدم سریع پسش بدم. لطفا لطفا لطفا!''لیانا با لحن ملتمسی گفت و کف دستاشو بهم چسبوند و جلوی دهنش نگه داشت.
لیام توی دلش بخاطر قیافه خواهرش غش کرد از خنده اما توی چهرش نشون نداد و خودشو با پاک کردن قلموهاش با پارچهی توی دستش مشغول کرد.
''نه لیلی، خودتم خوب میدونی که بهت سیلوربرد رو نمیدم تا بخونیش!''
لیانا با قیافه پژمرده نق زد و پاشو به زمین کوبید.
''اون دفتر کوفتی رو نمیخورمش که! فقط یه صفحشو میخونم قول میدم.''
لیام پشتشو به خواهرش کرد تا لبخند بزرگش که کم کم داشت روی لباش مهمون میشد از چشم اون شیطان کوچولو دور بمونه.
اون دختر هیچ شباهتی به یه دختر ۲۵ ساله نداشت و وقتی بهونهی یه چیزی رو میگرفت تا بدستش نمیاورد بی خیال نمیشد!
''ولی تو اون شب از خواب بودن من سو استفاده کردی و برش داشتی! خودت اعتراف کردی و فکرشم نکن که یادم بره.''
لیانا پوف حرصی ای کشید و چشماشو برای بار هزارم چرخوند.
''تقصیر خودته! مگه توی اون لعنتی نقشه گنج رو کشیدی که نمیذاری کسی بهش دست بزنه؟''
لیام به طرف قفسه کارش رفت و با ارامشی که از نظر لیانا کاملا حرص درار بود مشغول چیدن قلموهاش شد.
''تک تک اون شعرها برای من مثل گنج میمونن. اما از اونجایی که من یه خواهر کوچولو بیشتر ندارم و قلب بسیار مهربونی هم دارم، تصمیم گرفتم برات یه کاری کنم.''
قیافه لیانا در کسری از ثانیه شکفت . دستاشو پشتش قلاب کرد و بدنشو مثل یه بچه چهارساله که بهش بستنی دادن، با هیجان تاب داد.
''واقعا؟؟؟!''
لیانا واقعا عاشق شعرهایی بود که برادرش مینوشت اما لیام هیچوقت نمیذاشت کسی دست به دفتر شعر سیاه رنگش بزنه.
فقط شعرایی که جدا روی برگه مینوشت رو به بقیه میداد تا بخونن.
بالاخره اونم دلایل خاص خودشو برای این کار داشت!لیام به رفتار ذوق زده خواهرش خندید و به سمت میزش رفت.
دو سه تا برگه از کشوی میزش بیرون کشید. اون ها جدید ترین شعرهاش بودن.
YOU ARE READING
• HEART of DARKNESS • [Z.M]
Fanfiction~completed~ برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفتر چرمین مشکی رنگِ شعرهاش... پیانوی قدیمی و ارزشمندش... و... وشاید مقداری سمّ کمیاب!! کلید خوشبختیش همینا بود! Cover by: @/myeditsland -ig